موضوعی که از آن واهمه داشتم درنهایت اتفاق افتاد. اینکه در غیابم کسی متولد شود، بمیرد، ازدواج کند و در کل هرآنچه که باید برایش حضور داشته باشم. نمیدانم کی قرار است آرام بگیرم. خبر عمل چشم بابا را وقتی میگیرم که از چکاپ اول بعد از عمل هم برگشته است. از تکرار «چرا به من نگفتین» خستهام. گو اینکه لازم است بالغ شوم و بپذیرم زندگیام قدم در مسیر واگرایی گذاشته است که خودم هم از چند و چون و چراییاش اطلاع درستی ندارم. از هیچچیزی دیگر اطلاعی ندارم. در جزیره سرگردانی خودم به سر میبرم و برای غم و شادی عزیزانم شاد و محزون میشوم و برای نبودن خودم در آن نقطه سوگواری میکنم. از همینروست که خبر ازدواج برادرم را از یک صفحه چنداینچی دریافت میکنم. مقابل دریاچه استریا بودم که تصویری خانوادگی دیدم که نمیدانم از اینکه رفیق دوران کودکیام و عزیزقلبم بزرگترین تجربه عاطفیاش را داشت تجربه میکرد گریهام گرفت یا از بیخبریام یا از اینطور غریبانه شدن مراسمی که میشد اگر کرونا نبود مفرحتر باشد یا سوگ هواپیما و اینطور ناچیزشمردن اموری که برای ما خیلی مهم بودند. غریبانه توصیف درستیست. کنار رود پیدرا نشستم و گریستم نام کتاب نیست، تجربه زیسته من است که ترکیبش با زیبایی منظره مقابلم و حزن نشسته در قلبم معجون مضحکی شده بود. تمام زندگیام درحال تبدیل شدن به همین ملغمهای از احساسات همزمان است. ژانویه است و من این وقت سال هرجا که باشم و هر حالی که بگذرانم، در سوگ فرومیروم. سوگی شخصی که قدرت این را به من نمیدهد تا تماس مامان را از توی مراسم خواستگاری جواب بدهم. خودم را میزنم به آن راه که مثلا در دانشکده هستم و نمیتوانستم جواب بدهم. درحالیکه دروغ است. پشت میز ناهارخوریمان نشستهام. توی غم. توی تصور مرگ. غم غلیظ سنگینی توی دلم ماند و من نه توانستم و نه امکانش را داشتم در یک سوگواری دستجمعی بیرونش بریزم. خبر هواپیما را که شنیدم چمدانم را هنوز باز نکرده بودم. شب قبلش در فرودگاه وین فرود آمده بودم و خسته از غمی کوچک در مقابل آن غم درندهای که چند ساعت بعدش در انتطارمان بود خوابیده بودم. یکییکی داشت اسمهای آشنا برایم فرستاده میشد. یک هراسی من را گرفته بود از پریدن از لبه مرگ و آنقدر دوری از یک دایره امن، بیپناه بودم. احساس نکبتی بود از ترسی بزرگ از سقوط و نداشتن یک آغوش امن که باور کنم زنده هستم. نمیدانم، بارها به آن روز فکر کردهام. روز اول که با خیال خامی تصور میکردم، هواپیمای بچهها با نقص فنی افتاده است. که غمانگیز بود، هراسنده بود اما درندهگیاش در مقابل اعتراف زننده سه روز بعدش، دانه ارزنی بود. هراس جانکاهی داشتم که همچنان با من است و در روزهای گرفته و ابتدایی این ماه شدیدتر میشود. قبلش تصور مردن داشتم چون میتوانستم با یک حرکت پرواز پایینی را بگیرم و الان مرده باشم، و بعد از آن وقاحت "ما زدیم"، خشمی در من جوانه زده بود که حالا درخت تنومندی شده و تمام وجودم را گرفته است. یک انزجاری از هرآنچه که نام "اینها" بر آن است. ننگ بر مسلمانی شما. یک هفته دیگر درست دوسال از فاجعه آن پرواز میگذرد و من هرآن فکر میکنم چطور مسئول این فاجعه هستی و از غم متلاشی نشدهای؟ خیال میکنم اینکه اینطور روی کیفیت زندگیام اثر بگذارند از بیخ گوشم گذشته است. به خیالم بود دستشان را از زندگیام کوتاه کنم و تا میتوانم فاصله بگیرم و غافل بودم تقریبا غیرممکن است. چرا این وقاحت از مغز و قلبم خارج نمیشود. چارهای هم برایش ندارم. در تنهایی آشپزخانهام مینشینم. قرآن میخوانم. یک نعلبکی حلوا درست میکنم. سکوت میکنم. خیلی سکوت میکنم و با عمق جانم به خانوادههای جانهای عزیز و محترمی که رفتند فکر میکنم، اشک میریزم و برای مامان مینویسم "عزیزدلم. براشون خوشحالم. مبارک باشه، ببخشید نمیتونستم جواب بدم."
- ۱ نظر
- ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۳:۳۸