کاش بدانی چقدر دوستت دارم عزیزدلم و روزهای پایانی سال
پدر پونه یک شب مهمان خانه ما بودند. چند روزیست که به آن شب فکر میکنم. به لطافت و امنیت حضور مردی با موهای جوگندمی، پیراهن مردانه و کت سورمهای با غریزه پدری. سعید که در بدو ورود بارانی را گرفت من همه راهنمایی کردم به سمت پذیرایی. از راهرو منتهی به پذیرایی که میگذشتیم پرسیدم اکر مایلند کتشان را هم بدهند من برایشان آویزان کنم. صرفا از روی ادب و خلق فضای راحت. بعدترش فکر کردم چه خوب که کت را خودم گرفتم. روبروی کمد که داشتم چوبلباسی را برمیداشتم عطر پدرم را احساس کردم. همان عطر همیشگی که ردش روی کت شلوار و حوله حمام و حتی مبل مخصوصش هم هست را. عطر آغوشش را آنطور که دستش را باز میکند و میگوید خدک! خدک! یعنی لپت رو بده. روبروی کمد چند نفس عمیق کشیدم، پتانسیلش را هم داشتم همانجا بزنم زیر گریه که من دلم میخواهد این تعطیلات را بروم خانه، اما لبخند زدم و در پاسخ پدر پونه که داشتند ابراز شرمندگی مزاحمت و تعارفات معمول را تکرار میکردند با صدای بلند گفتم نمیتوانند تصور کنند چقدر خوشحال هستیم که امشب اینجا هستند. و واقعا هم بودیم. من بسیار. عطر پدر پیچیده بود در فضا و من واقعا حین همزدن قمیه و چیدن رزماری و هویج و سیر کنار مرغ احساس سعادت میکردم. شب بعد از مهمانی داشتم فکر میکردم میزبانی از پدر و مادر خیلی خوشبختیست. دقت و ظرافت در رنگ چای و جای بالشتک کوچک کنار مبل و چادر تا شده کنار سفره که مامان بتواند راحتتر بنشیند از جزئیات بینظیر و زیبای روزهایی بود که میزمانشان بودیم. امنیت خاطری که هر چقدر هم غذا شور باشد و خانه گرم و میوهها ترش، در نهایت همه چیز عالیست چون در نظرشان ما عالی بودیم. آن عشق و محبت بیشاعبه را آدم کجای این جهان پیدا خواهد کرد؟ برای من بعید است.
در این مدت، زندگی جدید به خودی خود با تجربههای جدید بسیاری همراه بوده است. همه چیز همچنان و اغلب جدید است. از خیابان و رنگ و طعم صحبت نمیکنم. پاییز و زمستان و بهار و تابستان و دوباره پاییز اینجا را زندگی کردهام و به قول خدابیامرز، باقیش تکراریست. اما همچنان یک رویدادی، رفتاری، مسئلهای متعجبم میکند. شرایط کنونی و معضلی که گریبان تمام دنیا را گرفته است هم مزید بر علت. امسال دانشکده تصمیم گرفته است جشن شب سال نو را آنلاین برگزار کند. ایمیلی از دفتر دانشکده دریافت کردم که یک منوی سه گزینهای را پیشنهاد داده بود. چند روز بعدش یک بسته حاوی شام، یک بسته بیسکوئیت شکلاتی، کرهای و مربایی، شکلات دستساز، یک بطری آب سیب طبیعی و دارچین، یک سیب سبز و یک کارت تبریک برای همه فرستاند تا ساعت پنج تا هفت عصر چهارشنبه شانزدهم همگی آنلاین باشیم و پایان سال عجیبی که گذشت را کنار هم جشن بگیریم. چند روز قبلترش در آخرین جلسه قبل از پایان سال یکی از کلاس، استادمان در نیمه زمان کلاس گفت مایل است کلاس را همینجا تمام کند، برایمان آروزهای خوب داشته باشد، برایمان گیتار بنوازد و ما را به چند ترانه دعوت کند. بعد همانجا گیتارش را برداشت و ترانهها را که بیشترشان از جان لنون و درباره صلح بودند معرفی کرد و شروع کرد به نواختن و خواندن. انگار که خواندن برای هشت دانشجوی دکترایش مهمترین کاری باشد که در آن لحظه دارد. از عمق دل و رضایت. من بیشتر داشتم شبیهسازی میکردم مثلا صدرنژاد توی یکی از جلسات اسفند میگفت خب بچهها عیدتون مبارک من براتون آرزوی بهترینها را دارم و از زیر میزش تنبکش را بالا بیاورد و بخواند.
- ۹۹/۰۹/۲۶