تنها در خانه
به وبلاگ دسترسی ندارم. امیدوارم مشکل از سرور باشد و به زودی رفع شود. در واقع از غروب دیروز، سایت بالا نیامد. با فیلترشکن دانشگاه هم موفق نشدم. حال دارم در فایل جداگانهای مینویسم. ساعت ده و چهارده دقیقه صبح است و ساعت یازده یک جلسه آنلاین دارم. دورکاری تعداد جلسات بیشتری میآورد. اسمش هم جلسه نباشد شاید. همان گپ کنار دستگاه قهوه در صبحی که میتوانست کارمان را راه بیندازد حالا شده جلسه آنلاین و پسزمینه را کنترل کنم و صدا را چک کنم و رو به نور مناسب بنشینم تا بهتر به نظر برسم و دغدغههای مخصوص خودش. دورکاری فرساینده است. برای من خانه ماندن بهتر است اما خانه ماندن و کار کردن بهتر نیست. ساعتهای کار و زندگی شخصی خط مشخصی ندارند و گاهی برای منظم بودن مچ خودم را میگیرم که از آن طرف بوم افتادهام. آدم صبحهای زود هستم و این یعنی حالا که زمان آماده شدن و رفتوآمد حذف شده است زودتر از زمان معمول پشت میز مینشینم و هر لحظه به گمانم میرسد بیشتر کار کنم. این مقاله را هم تمام کنم. این را هم ببینم چه نوشته و به خودم میآیم از خستگی زیاد نشستن پشت صندلی ناهارخوری که از قضا استاندارد کاری را ندارد. شرایط جدید اجازه میدهد هر کدام از وسایل دفتر را که نیاز داریم با خودمان بیاوریم خانه. هر چیزی که تا حد امکان بتواند محیط اطرافمان را در خانه به بالاترین سطح ارگونومی برساند. من اما نیاوردم. تصور تماشای تمام مدت یک صندلی چرخدار مشکی عظیم و دو مانیتور بزرگ کلافهام میکرد و سادگی و گرمی خانهمان را در خودش میبلعید. داستان قیمهها و ماستهاست برای خودش این دورکاری.
دو روز است در خانه تنها هستم. سعید آلمان است. قرار بر این بود با هم برویم که قوانین جدید قرنطینه حاکم شد و رفتن من توجیه کاری نداشت. امکانش بود به عنوان همکارشان بروم اما به نظرم رسید اخلاقی نیست حالا که در این سطح محدودیت مأموریتهای کاری بر جا هستند من به قصد تفریح از این سپر استفاده کنم. القصه خانه ماندم و سعید رفت. شب اول، در دنیای تو ساعت چند است، را به گمانم برای بار سوم تماشا کردم. تنها تماشا میکنم چون گزینهای نیست که سعید تمایل داشته باشد در تکرار تماشا کند. گو اینکه خیلی هم محبوبش نیست. به نظرش فرهاد کمی عدم امنیت ایجاد میکند و این گونه عشاق گاهی ترساکند تا عاشق. من راستش اینطور نمیبینم. یعنی همین که روی لپتاپم نگهش داشتهام یعنی اینطور نمیبینم. دوستش دارم چون رشت را دوست دارم. پردهها و رومیزیهای توری و گلدوزیهای بیضی روی مخمل سبز مبلهای قدیمی راحت را دوست دارم و موسیقی فضا را. حتی همان پنجرههای وسیع کارخانه چای آقای نجدی را. اسم ساغریسازان را و ترکهای دیوارهای حیاط و نوع پوشش گیاهی باغچه را. شاید عجیب به نظر برسد اما من ساعت بالای یخچال آشپزخانه خانه حوا را هم دوست دارم. سماور و قوریرا، کابینتها را. همانطور اصیل و قدیمی. صحنه پنیر درست کردن فرهاد و نحوه گپ و گفتشان با حوا را. از چارچوب چوبی و سفید مغازه فرهاد خوشم میآید و فضای فیلم زندگیایست که من دوستش دارم. عشق جاری در فیلم هم زیباست اما منظور من نیست. شانسش را داشتهام که کسی آنقدر و حتی بیشترش دوستم داشته باشد. حتی فیلم در مقابل آنچه که من با حضور سعید در آن غوطهورم، ذره است. قاب به قاب فضا را اما با دقت تماشا میکنم و خوشم میآید. کپیای از تابلوی مری کاسات را گرفتهام و تماشا میکنم که شاید یک روز قابش کنم. این تمام تصویریست که از زندگی دارم. آرام و امن و دور از هیاهو و اصیل و قدیمی. بعدترش چند قسمت از سریال امیلی در پاریس را تماشا کردم. بد نبود. فاخر نیست اما فضا و رنگ و لعاب پاریسی دارد که برای یک شب بلند و سرد و تنهای پاییزی گزینه بسیار مطلوبیست. برای من که بود. فیلم کمی حال و هوای هالیوود دارد اما خب در برابر آنچه که از پاریس میبینیم قابل اغماض است. یک ساعت آخر هم یک لیوان شیر گرم خوردم و برای بار دوم مشغول خواندن کافه اروپا شدم. اینبار جالبتر است. اغلب فضاهای توصیف شده در کتاب را از نزدیک دیدهام و همهچیز ملموستر و حقیقیتر است. شاید همین است که با وجود تکراری بودن کتاب خستهکنندهای نیست. کمااینکه، کتاب کم دارم. خیلی کم. تقریبا تنها به ریدر بند هستم که آن هم فعلا اینجا نیست و پیش پونه مانده است. گو اینکه اگر بود هم کمکی نمیکرد. کلیشه است اما جای کتاب کاغذی را نمیگیرد. مضاف بر آن کتابخانه فیدیبو و طاقچه هم آنقدر غنی نیستند که هر کتابی که مدنظرم باشد را بتوانم داشته باشم. شاید بهتر بود به جای لباس و خرما و خشکبار و ادویه، تمام گنجایش را کتاب میآوردم. مخصوصا سعدی را. درخت زیبای من و عشق در زمستان آغاز میشود و عشق خیلی هم قیمتی نیست را دلم میخواهد دست بگیرم دوباره. درخت زیبای من را اخیرا با صدای بهروز رضوی شنیدم. روضه مجسم بود. خیلی گریه کردم.
- ۹۹/۰۹/۰۲
پیگیری میکنم که چطور میشه براتون کتاب فرستاد.
اگر شرایطش فراهم شد ، خواهش میکنم از من بپذیرید.
تجربه مشترکی دارم با شما ، دردِ بی کتابی. البته برای چندسال قبل بود ، سالهای اولیه ورودم به دانشکده تهران.
از بغل کتابفروشی ها رد میشدم اما نبود پول کافی امکان خریدو ازم میگرفت.
الان همه چیز عالی شده .
حتماً پیگیری میکنم.