اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

- چقدر اینجا امن و آرام است. چقدر من را به من نزدیک کرده است. نوشتن روزهای بسیاری درمان مناسب بوده است و من غفلت می‌کردم. گاهی غم آنقدر سنگین است که دست و پای آدم را به هم گره می‌زند و علی‌رغم همه آموزش‌های دوره صلح، باز هم در وقت نیاز آدم قفل می‌شود. توانایی حرکت به سمت میز و روشن کردن این صفحه خاکستری را ندارد. حقیقت اما این است که همین صفحه من را نجات داده است/می‌دهد. نمی‌دانم اینجا برای که می‌نویسم. من آدم پرگویی نیستم. روزهایی که سعید مأموریت است ممکن است در کل پنج جمله هم پیدا نکنم. در آغاز مکالمه در گیرودار یافتن حرف توی دلم رخت می‌شویند. در نوشتن اما وراجم. توی سرم دخترکی نشسته که بی‌امان قصه دارد. ماجرها را تعریف می‌کند. حتی همان‌هایی را هم که خودم آنجا حضور دارم مدام در حال توصیف کردنشان است. گاهی می‌رسد که خسته‌ام هم می‌کند چون بی‌اغراق مکثی ندارد. آدم‌های زیادی اطراف من نیستند. حالا دریافته‌ام این ربطی به زندگی در ایران یا اتریش ندارد. دایره آدم‌های من بسیار محدود است. این ویروس شایع هم مضاف بر علت تنهایی. دیگر خیلی بی‌قرار خانه نیستم. گاهی فقط صدای نوای آشنایی می‌آید و من به خیالم می‌رسد این زنگ را جایی قبلا شنیده‌ام و فکر می‌کنم ولی چیزی دستم را نمی‌گیرد. یا عطری... یا لمسی... مغز انسان هوشمند است. گاهی یادی از ما گرفته می‌شود که بودنش در این دوری درد مضاعف جانکاهی‌ خواهد بود. همین مغز اما هنوز آنقدر توسعه نیافته است که زنگ دور آشنا را هم حذف کند. اگر دلتنگی را به موجی تشبیه کنم حالا دیگر روی لبه موج در فاصله دور از مبدأ نشسته‌ام و عملا دامنه شدتش کم شده اما نمرده است. از همین روست که تنها هستم اما این تنهایی دیگر درنده نیست. قانع شده‌ام و همین مأمن من را نجات می‌دهد که بیایم و از روزهای معمول بنویسم. برای خاطر این روزها. برای خاطر این تجربه. برای خاطر علوم جدید. برای خاطر روزهایی که نوشتن زنده بماند. که ولو تنها با توصیف کوک‌های کنار رومیزی ناهارخوری یا خرد کردن گل‌کلم‌ها یا مدل تغییرشکل گرم نیکل دلم می‌خواهد وبلاگ زنده بماند. حتی اگر کوک‌ها نامتوازن باشند یا نرم‌افزار ارور بدهد. زندگی همین خواهد بود. لحظه‌ای خبر فوت پدر فایزه است و پشت‌بندش عکس ازدواج شادی. گاهی محکم گاهی سست، گاهی سریع، گاهی آهسته و کند. گاهی نرم و گاهی زبر... قرار بر این نیست که آن خوب مطلوب همیشگی از راه برسد. لقد خلقنا الاِنسان فی الکبد را از همان بدو ورود به ما گفته‌اند تا حساب کار دستمان بیاید.

- تقریبا در قرنطینه هستیم. از دورکاری پاره‌وقت شروع شد بعد به کافه‌ها و رستوران‌ها رسید و از دو روز آینده تا سه هفته آینده قرنطینه عمومی اعلام خواهد شد. مانند قرنطینه اول. تمام‌وقت در خانه. اخبارش دیروز عمومی شد و خدا می‌داند که چه معرکه‌ای به پا کرد. شنبه بود و ما قدم‌زنان رفته بودیم خیابان اصلی شهر تا بند ساعت سعید را عوض کنیم. این شهر آرام بخار شده بود و دیوانه‌خانه‌ای جایش را گرفته بود. حتی با داشتن تجربه امنیت و تأمین قرنطینه اول، باز هم دیروز شاهد هجوم مردم به فروشگاه‌ها و قفسه‌ها بودیم. یک ردیف آدم در صف چنان روبروی درب منگو در انتظار بودند که به نظر می‌رسید پلیور زمستانی مایحتاج غیرقابل انکار سه هفته پیش رو باشد. به نظر می‌رسد این بشر دو پا غالبا در هول و ولع است و این امر هم به جغرافیا ندارد. ضیغ آدمی را به خوی اصلی‌اش برمی‌گرداند و از این روست که فکر می‌کنم این حکومت بد است که مردم بد بار می‌آورد. آنجا که بحث نیازهای روزمره است، آدمی طفلکی‌تر از آن است که به سجایای اخلاقی و فرهنگ فکر کند.

- آدم مغرور چخوف را با صدای بهروز رضوی شنیدم. تجربه خارق‌العاده‌ای بود. فضای روس یک مهمانی اشرافی و مکالمات جاری با صدای بسیار آرام و متین آقای رضوی عزیز. یک مستند جالب هم از خانم آلنوش طریان (به کسر ط) تماشا کردیم به نام سوی خورشید. مستند خانم میرهادی مفصل‌تر بود اما این یکی هم خالی از لطف نبود. هر دو تقریبا هم‌عصر بوده‌اند و از انسان‌های بسیار تأثیرگذار دوره خود و اعصار بعدتر حتی. آدم‌هایی با افکار بزرگ و سروصدای کم. آهسته و پیوسته و نافذ. جایی خانم زریا رو به مصاحبه‌گر اشاره می‌کنند: " من به پدرم گفتم می‌خواهم کاری کنم که از عهده هرکسی برنیاید. از بچگی دیده و شنیده بودم که چطور مردم مثلاً می‌گویند: دخترها نمی‌توانند ریاضی بخوانند یا فلان کار را انجام دهند و این همیشه باعث آزردگی من می‌شد و می‌خواستم ثابت کنم که دختر یا پسر بودن فرقی ندارد و اگر انسان استعداد و پشتکار کافی داشته باشد، از عهده هر کاری بر می‌آید و ثابت هم کردم" و بعد لبخند می‌زند. و لبخندش در هشتاد و شش سالگی واقعا زیباست. اولین کتاب اصلم را هم در اتریش خریدم. نویسنده یک دکتر جامعه‌شناس آلمانی‌ست که از بخت خوش کتاب را انگلیسی نوشته و ترجمه نشده است. از این روست که مفاهیم را مستقیم از زبان خودش دریافت می‌کنم. هنوز به نیمه کتاب نرسیده‌ام. گاهی پیش ‌می‌آید در طول روز تنها یک پاراگراف بخوانم. دکترا و کارهای خانه و امور شخصی و مراقبت از زندگی عاطفی و مستقر شدن در کشور جدید در کنار همدیگر معجونی‌ست که به زمانی بیش از بیست و چهار ساعت در شبانه‌روز احتیاج دارد. :)

اغلب قرنطینه که می‌شود...، طوری کلمه "اغلب" را نوشته‌ام که انگار قرنطینه شدن یکی از حالات طبیعی زندگی بشری‌ست و هر چندوقت یکبار پیش می‌آید... این هم از تجربه زیسته این روزها... بگذریم. قرنطینه که می‌شود از اخبار و دنیای مجازی فاصله می‌گیرم. فضایل اخلاقی خاصی هم پرورش نمی‌دهم اما سعی می‌کنم از فضای خبر و توصیه و انذار فاصله بگیرم. کمی به خودمان زمان بدهم و فکر کنم زندگی بدون تماشای توصیه‌ها و شو‌آف‌ها و گرانی‌ها و بی‌کفایتی‌های مسئولین و انتخابات آن سر دنیا بین دو آدم چگونه است. میل به نوشتن و عکاسی را هم در بلاگ و پینترست ارضا می‌کنم. تجربه نشان داده است این شیوه خودمراقبتی اغلب کارگر می‌افتد. در نهایت پل ارتباطی معقول با افرادی که دوستمان دارند و دوستشان داریم پیدا می‌شود و قلب‌ها به تماشای زندگی آرام‌تر خواهند بود.

القصه اینکه بیشتر بنویسیم.

+ موسیقی پس‌زمینه :)

  • ۲۵ آبان ۹۹ ، ۱۵:۵۲
  • افرا ...

شاید هم دشوارترین کار جهان کار کردن با دو تا خانم باشه که با هم متحد شدن! جانفرسا.

  • ۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۹
  • افرا ...

جوان را که کشتند، آن تن قوی و سالم را، هالشتات بودم. مغموم روبروی دریاچه و خیره به دور شدن کشتی توریستی. سعید آن‌طرف‌تر داشت از رد شنای قویی عکس می‌گرفت. غمگین بودم. و دریافتم نسبت رنج آدمی از موضوعی، با زیبایی مکان جغرافیایی‌اش نسبت مستقیم دارد. هر چقدر زیباتر و آرام‌تر به نظر برسد، اندوه آدمی و رنجی که تحمل می‌کند سنگین‌تر است. ولو موضوع مستقل از آن جغرافیا. که اتفاقا مصیبت آن جوان خیلی فراتر از استقلال از آن مکان داشت. غم آن تن قوی و سال‌های محدود زندگی‌اش‌ یک‌طرف، که من محزون این حجم از مردگی و تمام شدن همه‌چیزمان هستم. توی گوشم می‌خواند سوته‌دلان یکی‌یکی تموم شدند... ای آقا فوج فوج دارند تمام می‌شوند... این سطح از قهقرا اگر که برسد بتواند قصه دینی/مذهبی‌ای برای عبرت آیندگان باشد، حتما خواننده آن سال‌ها پیش خودش فکر می‌کند چه قوم الظالمینی بودیم ما و حقمان است. حقمان است؟ خط قرمز کجاست؟ تکه‌تکه شدن قلب و روحم از قساوت مجازات به کنار، از تحلیل و درک موقعیت هم عاجزم. ذهن من الگوریتم ساده‌ای دارد. عدالت و انصاف برایش یک تعریف مشخص دارد. مستقل از قبح وجود چنین مجازاتی در این عصر، این توجه به رابطه و مقام حتی در معرکه‌ای که ادعای اجرای انصاف را دارد برایم غیرقابل درک است. یک آدمی یک آدمی را کشته است. با حکم سنتی لازم است که مجازات شود. قبول نداریم؟ چشممان کور و دنده‌مان نرم، چاره‌ای نیست. همین هست که هست. قتل. موضوع جنجال‌برانگیز آنی‌ست که مانده؟ آنی که رفته؟ نحوه رفتنش؟ جایگاه مانده؟ جایگاه رفته؟ نحوه رفتن؟ چطور است که کسی در خانه‌اش با شلیک یکی از امن‌ترین آدم‌هایش که نه تنها امین زندگی‌اش که حتی امین شهری بوده است کشته می‌شود. آن شخص آرام است و حتی در پس‌زمینه دوربین خبر ملی روبروی افسر پلیس روی مبلی در حال نوشیدن چای است و مراسم خاکسپاری آنقدر مهجور و در خفا؟ مصیبت که یکی دو تا نیست. اسم خفا می‌آید داغ یک هواپیما زنده می‌شود. یک هواپیما آدم! رفتند و بی‌ که ادای احترامی صورت بگیرد توی سیاهچاله تاریخ گم شدند. خاموش شدند... گو اینکه نبوده‌اند. یا قصوری مرکتب شده بوده‌اند. رنج مراسم خاکسپاری‍شان خار توی عضله قلب است. من شاگرد کلاس درس آن مرد آرام بوده‌ام. بیش‌ از قواعد و اصول ریاضی گفته شده‌اش آن احترام و طمأنینه رفتاری‌اش در خاطرم مانده است. من هم حیران سرنوشتنش شده‌ام و عمیقا غمگین اتفاقات پیش آمده هستم. موضوع این است که اگر تشتی افتاد و کاری از دست ما ساخته نیست قاعده این است که افتادن تشت و پخش و پلا شدن محتویاتش قاعده کلی افتادن باشد. نمی‌شود گلاب توی تشت نریزد اما دوغآب سرازیر باشد! تفاوت آن زن با سینه سوراخ و این مرد اداره آب (؟) دشنه خورده در چیست که آن یکی اسمش پرستو و همه‌کار و اغواگر است و این یکی شهید فلان؟ آخ... آخ از ما. این آه‌ها که نمی‌تواند همینطور گم و خاموش بمیرند. کجا،کی و چطور دامن‌ بگیرد. حرف عدالت است؟ باشد، ما که عقلمان نمی‌رسد. شما بگویید این عدل است ما هم می‌گوییم شما عادل. اجازه بدهید بپرسیم حالا آن آدم آرام فنجان چای به دست کجاست؟ جوان سالم و تنومند که زیر خاک است.

  • ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۹
  • افرا ...

امروز یک سال است که از گیت شماره چهارده عبور کردم. در واقع از مرزهای بسیاری عبور کردم. خودم را در نوعی شناختم که قبل‌ترش نبود یا اگر بود من ندیده بودمش. به قدر کافی غمگین و آزرده بودم و رنج متحمل شده‌ام. یک سال از آن روز گذشته است. کمتر روی آن اپلیکیشن سبزرنگ مکان‌یابی کلیک می‌کنم. شناسایی و درک ایستگاه‌ها و خط‌ها و جهت‌ها بهتر شده است. به آدم‌ها خیره نمی‌شوم. همچنان کم صحبت می‌کنم. هر پنج‌شنبه در کافه خیابان لند با دوستان انگلیسی‌زبانم ناهار می‌خورم. و لیست اسامی غیرفارسی در کانتکت گوشی‌ام روز‌به‌روز بلندتر می‌شود. با فرانتس از بزریل و ایران صحبت می‌کنیم و گاهی به شکایتش از طعم توفو گوش می‌دهم. یک سال گذشته است و این چنین روزی در سال گذشته تصور اینکه سال بعد دوام آورده باشم هم دلم را گرم می‌کرد. انقدر دور و جانکاه بود یعنی. در ابتدای راه از تصور سیصد و شصت و پنج روز آتی خسته بود. فکر کردن بهش هم خسته‌ام می‌کرد. میان سهام آن روز و این آدمی که الان دارد می‌نویسد تفاوت‌های بسیار بوجود آمده است. در دولایه انسانی قرار گرفته‌ام. در سطح بیرونی آرام‌تر و باثبات‌تر شده‌ام. غم سنگین و فرح عمیق نمود خاصی ندارند. دیگر نه بسیار شادم و نه در مرداب غم فرو رفته‌ام. اغلب امور گوشه‌های تند و تیزشان را از دست داده‌اند. در مقابله با اکثر موقعیت‌ها یک مکث طولانی و نفس عمیق است و ؛خدا بزرگ است؛. که حقیقتا هم بود. در درونی اما دنیای متفاوتی در جریان است. در آن واحد به غایت رقیق‌القلب شده‌ام و از تماشای زوال برگی هم غمگین می‌شود. پریدن پرنده... پریدن پرنده از روی شیروانی مقابل پنجره چیست؟ اشک گوشه چشمم می‌آورد. یک پیرمردی آن روز روبروی مجسمه شهرداری خورد زمین و سعید پرید سمتش و من غصه‌ام گرفت. لیوانم را گذاشتم روی پله مجسمه مرکزی شهر و مکث کردم. پیرمرد را تا پیچیدنش در دوردست‌ها دنبال کردم و غصه‌اش را خوردم. تماشا در یک کیفیتی من را محزون می‌کند. سرعتم را کم می‌کنم تا بیشتر در آن باشم. یک سال گذشت. اگر فرزندی داشتیم لابد از قدم‌های اولیه‌ش داشت قند توی دلمان آب می‌شد حالا. عجب یک سالی. رشته‌ام را تغییر دادم. به زبان دیگری صحبت/فکر، می‌کنم. توی تارکی کلیدها را پیدا می‌کنم. ساحل ماسه‌های سفید را دیدم. از اضطراب جلسه‌ای و نتیجه‌اش تا صبح نخوابیدم. خانه پرگلدان‌تر شد. از پروژه‌ای خارج شدم. گریه کردم. بسیار. خندیدم. بسیار. به تماشای کوه‌های متفاوتی نشستم. از روی تخته سنگی در آب اقیانوس پریدم. در کوچه‌های محلی و باریک سنگ‌فرش شده قهوه‌های پرطعم خوردم. موهایم را کوتاه کردم. شک کردم. بی‌حوصله شدم. سعید را در فضای آزاد بوسیدم. نان‌های بسیار پختم. پنیرهای متنوع امتحان کردم. از تنش جلسه بدنه توربین سرجیو عصبی شدم. به نظرم رسید واقعا تمامش کنم. روزهای بسیاری به آخر خط رسیدم. سعید رسنی انداخت و بالا آمدم. گاهی هم از روی عمد رسن را نمی‌گرفتم چون خسته بودم. خزیده بودم ته چاه و حتی فکر کردن به دراز کردن دستم و چنگ انداختن به ریسمان خسته‌ام می‌کرد. آبگوشت و شله‌زرد پختم. کنار ساحل رقصیدیم. زمین‌های بسیاری دیدم. بی‌قرار. بی‌قرار. اوقات بسیاری بی‌قرار بودم/هستم. به درک جدیدی از دلتنگی آغوش فیزیکی رسیده‌ام. این حجم دلتنگی را تماشا می‌کنم و به نظرم می‌رسد این حد از فقدان، دیگر مردن دارد ولی می‌بینم که زنده می‌مانم و ترکی روی قلبم می‌نشیند. گوشه دفترم نوشته بودم ضاقت نفسی. که یعنی جانم به تنگ آمد. یک سال گذشت و مستقل از فراز و فرودها که لازمه زندگی‌اند که خب اینجا بیشتر به چشمم می‌آیند حالا دیگر بی‌ که به صفحه اجاق نگاه کنم می‌دانم کدام دکمه کدام شعله است. می‌دانم شب مثلا هشتم، ‌در کدام سمت افق باید در جستجوی تصویر ماه باشم. کنج‌‌های آرام و خلوت شهر را برای پناه در وقت کلافگی یاد گرفته‌ام. همچنان گوشه صفحه شش‌اینچی عزیزانم، چشمانم گرم و سرخ می‌شوند. یک سال خیلی دور، خیلی نزدیک است. اما یک صبر و طمأنینه شگرفی می‌بخشد که حیرت‌زده‌ام می‌کند. خرما بر نخیل است اما مناعت طبع عجیبی هم داری و آرام در سایه نخل می‌نشینی به نظاره دور‌دست‌ها و فکر می‌کنی یک سال گذشت و به قول شمس لنگردوی عزیز حیف! هیچ‌کدامشان مال ما نیست... و چه قدر دوستت دارم زندگی! که همین فرصت کوتاه را، به علاوۀ او به من هدیه کردی...”

+ پس‌زمینه

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۲
  • افرا ...

اگر بنویسم بی‌اندازه دلتنگ هستم، تکراری و خسته می‌شود؟ ممکن است درست باشد. از همین رو بعدتر برمی‌گردم و می‌نویسم بی‌اندازه دلتنگ هستم. یادم باشد اضافه کنم حتی تماشای فرنی خوردن بابا پشت سر حامی توی آن فیلم چطور غمگینم کرد. کسی هم هست که از تماشای فرنی خوردن کسی گریه‌اش بگیرد؟ رقیق‌القلب شده‌ام. بگذریم. حداقل با دلتنگی شروع نکرده باشم.

عکس‌های بیروت را تماشا می‌کنم. با دقت و دانه به دانه. انگار که بخواهم علت آن انفجار مهیب را من یک تنه از روی عکس‌ها کشف کنم. این اتفاق تلخ‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. بیروت یک طور غریبی به من، به ما وصل است. از یک طرف جذابیت ادبیات و شعر و تغزلش است. و از یک طرف یک همدلی به عنوان کسی که می‌داند غم بی‌ در و پیکر بودن کشورت یعنی چه. البته که بیروت سوای زخم‌های بزرگش یک روح زیبای همزیستی ادیان مختلف را هم دارد. آنطور که مسلمان و مسیحی و یهودی کنار هم زندگی می‌کنند چیزی‌ست که برای من بزرگ شده در سیستمی که تنها یک خط قطعیت دارد و همان را به چوب و چماق و زندان و خشونت توی چشم آدم فرو می‌کند، جذاب است. شهر بی‌دفاع ضعیفی که حداقل از اینجایی که من هستم آرام و به صلح به نظر می‌رسید. ترکید. خودش کم آشوب داخلی و خارجی تجربه کرده بود و حالا در یک روز نسبتا آرامی که کسی داشت فیگور عکس‌های عروسی‌اش را تمرین می‌کرد و مادری به نوزادش شیر می‌داد به این حال افتاد. غمگین بیروت هستم و توی سرم فیروز می‌خواند اما مچ خودم را که می‌گیرم... دقیق‌تر که می‌شوم، می‌بینم صدای عبدالحلیم حافظ و افتادن تاس روی تخته نرد میزهای کوچک قهوه‌خانه‌ها و قل‌قل قلیون‌های بیروت نیست که از بین رفتنشان تا این اندازه غمگینم کند. من غمگین آن قرابتی هستم که با خاورمیانه و هر درد و رنجش دارم و ما را از آن خلاصی نیست. روزی که بیروت آن‌طور لرزید من در کمتر از یک ساعت خبردار شدم چون هم مانند برج اطلاعات نشسته‌ام به دریافت هر خبری که از این خطه باشد، از ایران باشد، از سیاست باشد و از درد و رنجی که به ما گره خورده است و ما را به خودش گرده زده است. و هم اینکه خواهرم هم از قلب کالیفرنیا فیلمی از صحنه انفجار دوم شهر و موجش توی گروه خانوادگی‌مان فرستاده بود. ما خانوادگی از نقاط مختلف این کره نشسته بودیم به رصد لحظه به لحظه اخبار و رفرش کردن مدام سایت‌های خبریمان تا اینکه بیروت در تیتر خبرها نمایان شد. نه که دنبالش باشیم. خودش روی رادار بیست و چهارساعته اتصال ما به اخبار جهان نشست. من، و به نظرم می‌رسد همه ما که از این خطه‌ایم شبیه همان گنجشکی هستیم که رو به آسمان دراز کشیده است تا مانع از افتادنش بر روی زمین شود. همین قدر ترد، همین قدر هم البته ناتوان.

روزی که بیروت ویران شد تعمدا در مسیر بازگشت به خانه بیشتر توی شهر مکث کردم. نشستم گوشه میدان مرکزی و به شهر و مردم خیره شدم. همچنان دکه کنار بنتون نان داغ و قهوه می‌فروخت. جلوی بستنی‌فروشی صف بود. چند گروه دوستی روی پله‌های میدان مرکزی شهر لمیده بودند و معاشرت می‌کردند. خانم بارداری را دیدم که کالسکه کودک خردسالش را هل می‌داد و دخترکی کنار ساعت معروف شهر یک آهنگ والتس می‌نواخت و سگش کنار پایش نشسته بود. البته که هیچ نشانه غیرعادی‌ای نبود. این، حال نامتغیر این شهر است که به اقتضای فصل بستنی و موسیقی گوشه خیابان این‌طرف‌تر و آن‌طرف‌تر می‌رود. به طرز غریبی اینجا روی مردم، روی شهر، کشور حتی، یک محافظ نامرئی کشیده شده است که هر خبری نتواند به آن نفوذ کند. نرسد. که اصلا هر خبری اهمیت ندارد. روزهایی بود که به نظرم می‌رسید نه! این نمی‌تواند درست باشد و بنی آدم اعضای فلان را توی مغزم مرور می‌کردم. به گمانم اگر سیاست را دنبال نمی‌کردم اگر توئیتر و وحیدآنلاین و سایت‌های خبری دسک‌تاپ را پاک می‌کردم آدم سخیف غم سطحی‌خوری می‌شدم. من باید می‌توانستم با خواندن اخبار الجزیره و بی‌بی‌سی و فلان و بهمان دنیا را نجات بدهم. من و فکر می‌کنم همه ما وظیفه خودمان می‌دانیم که خبر بخوانیم چون کسی یک پله بالاتر از ما ضربه‌گیر نگذاشته است. به گمان‌مان همه چیز بر عهده خود ماست و ما باید مترصد نجات خودمان باشیم. و فکر می‌کنیم اینکه از هر خبری مطلع باشیم رویین‌تنی ما را بالا می‌برد و از ما آدم‌های زبر و زرنگ‌تر و هوشیارتری می‌سازد. که اگر مرزی برایش قائل باشیم به نظر هوشمندانه است. اما وای اگر خط باریک مطلع بودن و غرق شدن در اخبار منفی را گم کنیم. که همین ده ماه گذشته را بررسی کنیم برای از پای درآوردن نسلی کافی بوده است و ما عادت داریم همچنان ادامه بدهیم. اما حقیقتش این است اسماعیل که من خسته‌ام. اینجا غریبم، آنجا هم غریب. به هیچ خاکی تعلقی نیست دیگر. این نمی‌تواند انصاف باشد. از غم غمی را خوردن که دارد ما را می‌بلعد خسته شده‌ام و فکر می‌کنم سهم ما کجای این آرامش است؟ کجای این آرامش میدان مرکزی شهر برای ماست؟ آیا روزی ما هم روی پله‌های میدان مرکزی شهرهایمان بی‌خیال و رها معاشرت می‌کنیم؟ آیا اون روزی هم میاد که ما مطمئن باشیم دورمان یک سپر محافظتی داریم و به امان خدا رها نشده‌ایم؟ آه... اسماعیل، آه.

  • ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۵
  • افرا ...

هفته گذشته در یک مهمانی انگلیسی زبان شرکت کردم. نه رسمی و نه دانشگاهی و نه جدی. انجمن را از طریق استادم پیدا کردم. لابد فکر کرده بود خوب است به عنوان یک زن مستقل در این گروه باشم. خودش هم عضو است. من یکی دو ماهی میشد که فرم عضویت را روی میزم رها کرده بودم. حتی یکبار کف لیوان خیس را رویش گذاشتم و بعدها دیدم رد رطوبت یک دایره خشک چروک، شده است. لک نبود. رنگی هم نبود اما ارسالش به آن شکل هم خیلی نکبت بود. قوانین سفت و سخت خانه ماندن که شل‌تر شد برگشتم پشت میز و در آستانه آن دلتنگی و تنهایی نگاهی به فرم انداختم و فکر کردم چرا که نه. وبسایت را از روی فرم خشک چروک برداشتم و از صفحه‌شان یک فرم جدید پرینت گرفتم. با دقت پرش کردم چون سوالات با دقت و جزئیات نوشته شده بودند. حق عضویت سالانه را نپرداختم چون نوشته شده بود عضویت نهایی منوط به مصاحبه حضوری‌ست و من هم تیک آن مربع کناری را زده بودم که حضوری و نقد پرداخت کنم. دو هفته از مصاحبه‌ام گذشته است. در این چهارده روز یک مهمانی رفته‌ام و به یکی از جلسات دورهمی در حیاط کافه‌ کنار رود بهشان پیوستم و در حالیکه با ناخنم روی رد خنک لیوان آب لیمو می‌کشیدم خودم را معرفی کردم. گرمای جالبی زیر پوستم لغزید. بی‌انصافی‌ست اگر بگویم این شهر مهربان آرام تا به حال به غیر از این حالت را نشانم داده است اما سابقه آرامش و محافظه‌کاری بیش از حدشان به من سیگنال فرستاده بود که زمان زیادی برای حل شدن درشان نیاز است. اما اینطور نبود. خوشبختانه اینطور نبود. علاوه بر افرادی از همین شهر و کشور با چندین نفر از لندن، هامبورگ، شفیلد، نیویورک و روسیه هم‌صحبت شدم. برخی متأهل و بعضی مجرد. دسته‌ای خانه‌دار یا پزشک، معلم، استاد دانشگاه، مددکار اجتماعی یا فروشنده ادوات فیزیوتراپی. بعضی مادر و حتی مادربزرگ. بهتر است بگویم بخش جالب‌ترش همین سن است. آدم‌های معتبر به سن و سال و تجربه. سن یک چیزی به همراه دارد که بهترین تعبیرش همان پختگی‌ست و اثر مستقیمی دارد این پختگی که همانا آرامش است. یک طور طمأنینه خوبی در برداشتن فنجان دارند که گویی به آدم بگویند خبری نیست آرام بگیر. بنشین و یک نفس عمیق. به اطرافت آهسته‌تر نگاه کن و ببین زندگی چقدر لیز و لغزنده است. با دویدن نمی‌توانی بگیری‌اش فقط خودت را انداخته‌ای در یک تور درهم‌تنیده. در همین اثنا بود که مارگارت که من توی ذهنم موشرابی صدایش می‌کنم توی چشم‌هایم خیره شد. از آن خیرگی‌هایی که مکالمه را از سطح به عمق می‌برد و تو احساس می‌کنی کوچک‌ترین حرکت هم در این لحظه خیلی مهیب است و از همین روست که آرام‌تر پلک می‌زنی. خیره شد و گفت جوانی. جوانی ارزشمندترین دارایی آدمی‌ست. تا وقتی جوانی حواس نداری. روی داشته‌ات متمرکز نیستی و در پی یافتن کرم مناسبی برای چروک دور چشم و رد لبخند و چین پیشانی‌ات هستی. که بد هم نیست. مراقبت از خودت سرمایه‌گذاری‌ست اما مایلم بهت بگویم جوانی به ذات زیبایی عالم را برایت آورده است. سعی کن تا عمق از آن لذت ببری. زندگی را می‌گویم. دقیقا همین را گفت. با دستش از حالت افقی روبروی قفسه سینه به سمت شکمش حرکت کرد تا عمق را نشان بدهد و بعد دستش را چرخاند به سمت من که بگوید منظورش از این دیسی که به کار برده نعمت زندگی‌ست. نعمت جوانی‌ست. اضافه کرد گو اینکه خط و خطوط کنار چشم و لب و گردن هم خیلی بد نیست. مسیری را نشان می‌دهد که طی کرده‌ایم و این خودش زیبایی عمر است. لحظه غریبی بود. من از تنهایی و خستگی پناه برده بودم به میز مستطیلی بزرگ زیر درخت کافه‌ای کنار رود تا عصر دلپذیری با زنانی داشته باشم گه از قضا آن‌ها هم علاقه دارند کنار جوانانی بنشیند که به نظرشان سرزنده‌اند و به دنیای پرانرژی بی‌انتهایی وصلند، گو اینکه، شما که غریبه نیستید، غمگینند. به موشرابی لبخند زدم. به من چشمک زد. در انتهای ملاقاتمان وقتی با آزا خداحافظی کردم موشرابی دوباره سمت من بود. بازویم را به نشانه خداحافظی فشرد. لحظه گرمی بود. کاش بداند حالا آن شب چقدر نرم‌ و ملایم‌تر از آن چیزی شده بود که صبحش به نظرم می‌رسید.

+ پس‌زمینه

  • افرا ...

 

  1. هوا گرم شده است. و تقریبا فرساینده. البته حتما عادت آب و هوایی باشد وگرنه که این سی درجه در مقابل دمای تهران و آن حجم لباس و آلودگی هوا و راکد بودنش شوخی است. اما خب به وضوح گرم‌تر شده است. و رودخانه شهر هم هوا را به سمت شرجی می‌برد. همچنان همین هوا بهتر از بارانی و گرفته و ابری است. تصوری از باران در تیر و مرداد نداشتم. اینجا فصل بارندگی، ‌تابستان است!
  2. روزهای بسیاری از شدت نگرانی آرامش ندارم. سعی می‌کنم بیشتر داستان بخوانم. داستان‌های کودک ترجمه کنم. متوجه شده‌ام در این شرایط بهترین رویکرد برای پس زدن اضطراب مشغول شدن به کاری‌ست که در آن خوب هستم. این توانایی در به پایان رساندن یک کار باعث می‌شود برای آن مسائلی که جدید هستند و هنوز تسلطی بر آن‌ها ندارم قوت و اعتمادبنفس ذخیره کنم. دخترک برایم نوشته است پیش رویت نور است، کافی‌ست ادامه دهی. امیدوارم. امید دارم در واقع. از همین روست که نشسته‌ام به ترجمه کتاب خیلی کوچک داستانی کودک. خیلی کودک. همین که در دنیایی غوطه‌ورم می‌کند تا برای ساعتی هم که شده است از آن بلاهتم در مواجه با سختی امور جدی بکاهد که البته نعمت بزرگی‌ست. در همین راستا شب تولد سعید رفتیم بولینگ. بازی بود اما من واقعا به بردن احتیاج داشتم. مسخره‌بازی درآوردیم اما من در درونم تمرکز کرده بودم که بتوانم به زمین‌های کناری دقت کنم. سعی می‌کردم الگوی افراد کناری که به نظرم رسید مهارت دارند را زیر نظر بگیرم. من تا به حال توپش را هم از نزدیک ندیده بودم. نمی‌دانستم کفش مخصوص دارد حتی. تمام مدت کنار خنده دوستانمان منِ درونم دستانش را محکم مشت کرده بود و به زمین کناری خیره شده بود. در ناخودآگاهم به دستاوردی هرچند کوچک احتیاج داشتم. من به ضربه زدن همزمان به ده تا بطری در انتهای مسیر احتیاج داشتم تا بتوانم کریستال پلاستیسیتی را شبیه‌سازی کنم. مسخره است اما این فتوحات کوچک آن چیزی را فراهم کرده‌اند که من برای سروکله زدن با تمام مفاهیم جدیدی که پشت دو تا مانیتور مشکی‌ام از ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر با آن‌ها مواجه هستم احتیاج دارم. حالا پرتاب درست و مستقیم توپ بدمینتون نه فقط یک بازی که راستی‌آزمایی توانایی من شده است. شش دور دویدن ممتد دور زمین فوتبال برایم نه سلامتی که نشانه «پس می‌توانم» شده است. با سعید طوری جدی و نفس‌گیر ورق بازی می‌کنم که هدفی بالاتر و متعالی‌تر از آن ندارم. این فرمان تا اینجا کارگر افتاده است.
  3. سعید تلاش بسیار و مبرمی بر بهبود زبان آلمانی‌ام دارد. به طرز چشمگیری این پروژه را نادیده گرفته‌ام و برایش توضیح داده‌ام در این فاز از زندگی توانایی و تحمل مدیریت موضوع جدید را ندارم. همان انگلیسی فعلا برای من بس است. که البته بس هم نیست. در موارد بسیاری اشراف خیلی مناسبی بر موقعیت دارم اما در مراحل پیشین تصور و در مراحل اجرایی مقابله با آن تقریبا تنش خیلی بالایی برایم دارد و اغلب یک صدایی توی مغزم مثل آن بازیگر هندی سریال بیگ‌بنگ تکرار می‌کند که «آخ اگه به زبون خودم می‌تونستم بگم همه‌تون کم می‌آوردین»! ارتباط به زبان سوم حقیقتا چالش بزرگی‌ست. با تمام  رسایی و شیوایی همچنان معتقدم نصف اون چیزیکه می‌خواستم بهتون بگم رو نتونستم برسونم!
  4. تلگرام را آرشیو کرده‌ام. توان و اعصاب مسخره شدن را ندارم. غمگین و آزرده‌خاطرم و فکر می‌کنم همه ما باید کمی نفس بگیریم.
  5. برای یک برنامه پنج‌روزه که بین دانشگاه‌های فنی اتریش تعریف شده است درخواست داده‌ام. دوره مخصوص دانشجویان دکتراست و پنج روز در لئوبن خواهد بود. در قلبم دوست دارم پذیرفته شوم. تصور بودن در یک سفر آکادمیک که در عین حال مستقل است و تمام آنچه که نیاز داشته باشم دانشگاه تامین خواهد کرد و عصرها در آن شهر آرام کوچک وقت آزاد داشته باشم و شب‌ مراسم شام رسمی را در سالن هتل کنار افراد مهمی باشم را دوست دارم. وصل شدن به شبکه‌ای که در ذهنم هست را دوست دارم. تا انتهای این ماه فرصت ارسال مدارک داشتیم. یکی‌شان هم نامه حداکثر یک صفحه‌ای در تعریف انگیزه از شرکت در این برنامه. خصلت محافظه‌کاری و اشتیاقم در هم ادغام شد و یک نامه یک صفحه‌ای اما با فونت ریز و فاصله خطوط کم با جزئیات نوشتم که اگر آدم نرمال بخواهد بنویسد خودش دو صفحه است. برای استادم فرستادم تا یک فیدبکی بهم بدهد. از خواندنش خوشش آمده بود. آمد اتاقم که اگر وقت دارم برویم اتاقش تا با جزئیات بیشتر صحبت کنیم. پشت مانیتورش که نشسته بودیم از نامه تعریف کرد. توصیه کرد اضافه کنم که حمایت صددرصدی‌اش را به عنوان استاد راهنما دارم، شاید که موثرتر بیفتد. از تعریفش تشکر کردم. گفتم به نظرم می‌رسد در نوشتن خوبم در صحبت کردن افتضاح. نه دقیقا همین لغت اما تقریبا نزدیک به همین مفهوم. یک فضایی هم برای حفظ آبرو گذاشتم. مکث کرد، عینکش را برداشت و از سمت مانیتور چرخید به این سمت. به فاصله دو ابرویش چینی داد و گفت دتس نات ترو! و لبخند زد. من از تعریفش تشکر کردم اما دوست داشتم برایش شرح بدهم سخن گفتن در ذاتش برایم دشوار است. من شکست نفسی نکردم سیسیلیای عزیز. نه به انگلیسی که به فارسی و عربی هم به همین منوال. آرزوی من است فقط شنونده باشم و راه ارتباطی‌ام تنها خط و کلمه و نامه و قلم و کاغذ باشد. و خب از بد روزگار، دنیا بر مدار سلیقه من نمی‌چرخد که. شاید یک روزی. اما این لحظه نه. بعدترش ادامه داد که نامه‌ام دقیقا همان چیزی‌ست که از من انتظار می‌رود. آدمی با قدرت و مطمئن. گفت نامه روز اولم را هم هرگز فراموش نمی‌کند چون بعد از خواندنش به خودش گفته است این کسی‌ست که می‌خواهد دکترا بخواند و باید بیاید. من لبخند زدم، گوش‌هام خیلی گرم شده بود و توی قلبم گرچه که حقیقتش آن نامه و جزئیاتش در خاطرم نبود، اما تمام روزهای بعدتر در زندگی‌ام، این لحظه ساعت هشت و چهل دقیقه صبح که تو این حس را در من زنده کردی که به قدر کافی خوب هستم یا حداقل در این لحظه کافی هستم و با چند جمله ساده دنیا را به جای قشنگ‌تری تبدیل کردی فراموش نخواهم کرد. در من... در من ترانه‌ای نبود، تو خواندی. در من آینه‌ای نبود، تو دیدی. جادوی کلمات کار خودش را کرد. حقیقتش این است که مشتاق و مصمم شرکت در این برنامه پنج روزه بودم. اما به نظرم می‌رسد آنچه که لازم بود پشت میز سیاه‌رنگ اتاق بغلی گرفتم.
  • افرا ...

مدتی‌ست در جستجوی معنای دوستی هستم. دوست‌یابی یا مسائل مرتبطش نه. خود مفهوم دوستی. به نظرم می‌رسد تمام عمر مانند مکس در انیمیشن مری و مکس* بوده‌ام. در نگاه اول ممکن است درست به نظر نرسد اما واقعا من درک درستی از دوستی ندارم. از رابطه. از درک خوشحال و غم و رنجش. به عبارتی مرزها برایم به درستی تعریف نشده‌اند. همه چیز تجربی رفته است جلو و اگر خوب بود که المنتة لله که خوب بوده است و رفته‌ایم جلو. اگر هم زمانی رابطه لنگیده است از آنجا که خداوندگار ترک موقعیت هستم خزیده‌ام توی خودم و فکر کرده‌ام لابد نباید شکل می‌گرفت. مدتی‌ست اما، به خصوص در زندگی اینجا، به مفاهیم عمیق‌تر فکر می‌کنم. چون وقت بیشتری هست و سعی دارم این وقت بیشتر از من آدم بهتری بسازد. همین تنهایی و دوری باعث شده است دوباره همه‌چیز را شخم بزنم. قطع و یقین و هرگز و صددرصد را از توی ذهنم بریزم بیرون و برای هر موضوعی هر چقدر کوچک و بی‌اهمیت یا بزرگ و مهیب پنج درصد هم که شده محض رضای خدا و سلامت عقلم جای شک بگذارم. اینکه شاید، احتمالا، چه بسا، زاویه نگاه دیگری هم بوده است. دستم اما کوتاه است و همین امر باعث شده است خیلی آهسته و کورمال کورمال جلو بروم و همه چیز را تا سر حد امکان قابل لمس کنم. روی همه چیز دست بکشم. عطرها را ببلعم. فیلم‌ها را چند بار تماشا کنم. کلمات را بخوانم و حتی بنویسمشان و تکرارشان کنم. هر احساس یا پدیده‌ای را بکشم، تا کنم، بپیچانم، مچاله‌شان کنم بلکه آن رنگ قضاوت اولیه ازشان شره کند و بهتر ببینم. یکی از چقرترین‌هایشان همین دوستی‌ست. رابطه است. مرزی هست. آیا اصلا مرزی وجود دارد؟ چرا باید داشته باشد؟ من همیشه آن آدمی هستم که صبر می‌کنم پروتکلی نوشته شود تا از آن تبعیت کنم؟ آیا خود ذات وجود پروتکلی نشانه خدشه در تعریف دوستی نیست؟ آیا من درست فکر می‌کنم؟ شب قبل داشتم لوبیاها را از غلاف‌شان می‌کشیدم که سعید آرام از پشت سر دست روی شانه‌ام گذاشت و خواند «چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری؟» من کمی سرم را خم کردم به سمت راست و برایش ناهید خواندم اما در قلبم فکر کردم حقیقتا دوست همین نباید باشد؟ نباید مدام برای دوست خواند چو فلان چه غم داری؟ و فلان اشاره به حضور من کنارش داشته باشد؟ اگر نخواهم دوستی را اینطور در کیسه امور تجربی بگذارم چه. آن پنج درصد شک رخنه نکند چه؟ اگر اشتباه از سمت من باشد؟ من آنی باشم که زیادی رنجیده؟ حد رنج کدام است؟ حد تمسخر کجاست؟ خدای من چقدر این موضوع رنجم داده است. نوشتنش هم سنگین است و فکر می‌کنم در عمق قلبم مایلم اینطور فکر کنم که اگر واقعا آن طور دوستی را می‌خواهم تعریف کنم پس این نالیدن و رنجش برای چیست؟ شاید تو داری در دوستی اما و چنین و چنان تعریف می‌کنی. آیا اما این دوستی شایسته یک معذرت‌خواهی ساده نیست؟ اگر نیست... قلبم مچاله می‌شود از تصورش. حقیقت این است که آزرده‌خاطرم و سببش دوستی‌ِ گرانبهایی‌ست که قلبا از خدشه‌داری‌اش غمگین می‌شوم و فکر می‌کنم آنچه که موجب رنج است نه دلیل به وجود آمدن آن - که با ارزش و میزان دوستی قابل چشم‌پوشی‌ست - که احساس عدم برخورداری از یک کلام ساده عذرخواهی‌ست، که با ارزش و میزان و جایگاه همان دوستی قابل چشم‌پوشی‌ نیست. آزرده‌خاطری از آدم‌های بسیار عزیز تجربه تلخی‌ست که خدا کند درگیرش نشوید. علم به این حقیقت که تمام آن آدم‌های عزیز از این رنجش باخبرند ولی اهمیتی نمی‌دهند؛ به مراتب تلخ‌تر. به نظرم می‌رسد رنجش یکی از نشانه‌های زنده بودن یک رابطه باشد، در واقعا با نوشتنش دارم فکر می‌کنم باید اینطور باشد، عدم دلجویی اما همان سمی‌ست که آدمی را می‌کشد آن کنج بلکه آن اندوه را بتواند بزداید و خاطرات را تماشا کند. فکر می‌کنم با عربی راحت‌تر می‌توانم وصفش کنم. انکسر القلبی. از ریشه کسر می‌آید. تنها شکستگی ندارد. یک چیزی در این شکستگی‌ها کسر می‌شود. کم می‌شود و آدمی جان بکند هم آن کم‌شدگی اثرش از بین نمی‌رود. من اما در تکاپوی جلوی این کسری را گرفتنم. چون این رابطه بزرگ است. خرد و بی‌اهمیت نیست و موضوعات ژرف نبایستی به سادگی نادیده گرفته شوند.

حالا که اینجا نوشتم به خاطرم آمد یک‌جایی توی هنر زبان مشترک بین تمام انسان‌هاست اشاره جالبی داشت که شاید آوردنش اینجا خالی اط لطف نباشد. آمده بود «ما زمانی می‌توانیم در روابط خود انسانی رفتار کنیم که هنر "رنج دیدن" داشته باشیم. هیچ انسانی بدون رنج نیست و هر کس در حال پیکار و نبرد در آوردگاه زندگی خویش است. کافی است تمرین کنیم و بدانیم که انسان‌ها دائما در حال تلاش برای کاهش رنج خود هستند و ما نباید به رنج آنها بیفزاییم.» فکر می‌کنم این راه‌حل مناسبی برای اندیشیدن به این دغدغه باشد.

تمام این‌ها به کنار، نوشتن حقیقتا چاره است.

  • ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۵:۱۷
  • افرا ...

دیدم هرچقدر تلاش کنم نمی‌توانم بی خاموش کردن لپ‌تاپ و باز کردن تمام سیم‌های در هم تنیده و آزاد کردن سیم سیار، گره‌ها را باز کنم. این خانه در هر فضای چهار دیواره در حداقل در سه دیوار پریز دارد اما نمی‌دانم وقتی سه پریز از پنج پریز سیم سیار را اشغال می‌کردم به چه فکر کرده‌ام که متوجه شدم حتما اصلا فکری نکرده‌ام. برخلاف میل باطنی‌ام لپ‌تاپ را خاموش کردم، شارژرها را درآوردم و نشستم روی زمین به باز کردن گره‌ها. بعد فکرم رفت سمت اینکه مشابه همین حالت را آن روزهایی که آنطور مصرانه در پی ساختن دوستی بودم تجربه کردم. یا در بهترین حالت دارم تجربه می‌کنم. داشتم سر هر نخی را می‌گرفتم تا بتوانم در این دیری و دوری یک نهال دوستی بکارم و درختش کنم. نه هر درختی. درخت تنومندی که زیرسایه‌ سطبرش پای و چای داشته باشیم و نسیم ملایمی بوزد. تنها بودم، هنوز هم هستم البته، منکرش نیستم. تنهایی همچنان بزرگترین معضل مهاجرتم شده است. باقی را نمی‌دانم برای من اما پررنگ‌ترین نقطه مهاجرت انزوا بود. اگر روزی بخواهم این فصل زندگی‌ام را در قالب مزایا و معایب بگنجانم، مطمئنن انزوا یکی از معایب آن خواهد بود. گرچه روزهای بسیاری حتی وقت نیست درباره‌اش فکر کنم اما این موضوع نمی‌تواند دلیل بر انکارش باشد. تمام دوستانم یا به عبارتی قابلیت دوست با کیفیت یافتن را گذاشتم و آمدم. روزهای ابتدایی به قدری غمگین بودم و تسلطی بر خودم نداشتم که قادر نبودم بنشینم و عواطف و افکارم را ارزیابی و دسته‌بندی کنم. با قطع‌ کردن راه‌های ارتباطی‌ام به آن بعد مسافت از دوستانم دامن زده بودم و واقعا در آستانه فروپاشی بودم. بدبختانه آنکه حتی واقف نبودم عدم درکم از آنچه که دارم از سرمی‌گذرانم و انفعالم خودش دارد به تنهایی‌ام قوت می‌بخشد. شبیه به آدمی بودم که دچار دوقطبی‌ست و بدگمانی نتیجه شده از مرضی که دامنش را گرفته‌است خودش عاملی‌ست که به او اجازه نمی‌دهد درمان شود. چرخه باطل. خودم را سرگرم کرده بودم با به اصطلاح جاافتادن در زندگی جدید و مثلا تمرکز روی آنچه که به سمت جلوست. گذشته را دیگر ندارم، نمی‌توانم داشته باشم. با خودم این‌ها را تکرار می‌کردم. ابلهانه شنیده بودم که هر روزی که بتوانم بیشتر از گذشته بکَنم، بهتر می‌توانم وفق پیدا کنم و آسان‌تر می‌گذرد. البته که این فرمول در مراحلی درست است، اما آن مراحل، مراحل من نبودند. این فرمول برای من جواب نداده است و حالا که ده ماه گذشته با اطمینان بیشتری می‌توانم مکتوبش کنم که این نسخه برای من مناسب نیست. روش خلاصی و سبکی هیچ قانون خاص و واحدی ندارد. شبیه همان راه‌های رسیدن به خدا به تعداد آدم‌هایی‌ست که در این مسیر هستند. گو اینکه شدت و حدت غربت و تنهایی من هم مشابه خیلی مسافرین دیگر هم نبود/نیست. کمااینکه همان روزهایی که من مثل مرغ وحشی به خودم می‌پیچیدم، آرزو گفته بود که از شدت هیجان و خوشحالی روی صندلی هواپیما بند نبوده است تا به وین برسند. نه او اغراق کرد و نه من خودم را بیش از حد دریده بودم با غم. واقعا احساسش همین بود و حق هم داشت. واقعا احساسم همین بود و حق هم داشتم. ما دو آدم متفاوت بودیم فقط. ظرفیت‌های متفاوتی داشتیم. داشتم می‌گفتم من خودم را به طریقی چپاندم در چرخه باطل دوری از آنچه که "آنجا" ماند و تلاش مذبوحانه برای کاشتن بذر دوستی‌ای که "اینجا" در پیش است. این فرمان من بود که از بخت بلندم، تنها محدود به خودم بود. دوستانم از این پروسه بی‌خبر بودند و آن‌قدر خوشبخت بودم که حتی با این واقعیت مواجه شدم که آن ترک‌شدگی عظیم که غمش هیچ لحظه‌ای من را رها نمی‌کرد صرفا در ذهن خودم است و آن‌ها دارند کما فی سابق و حتی قوی‌تر ریسمان دوستی‌مان را می‌بافند. از نوشتنش هم باید شکرگزار باشم چه برسد به تجربه کردنش. در یک سمت آن ریسمان من داشتم رشته‌ها را دانه‌دانه و آهسته باز می‌کردم و دوستانم در سمت دیگر رشته‌های بیشتری می‌تنیدند و ریسمان رفته‌رفته جان ‌می‌گرفت حتی. در همین دوری که من توهم تمام شدن همه خاطرات خوب را داشتم از الی آلبوم موسیقی هدیه می‌گرفتم. حسین دختر تحصیل کرده را برایم می‌فرستاد و حمیده سریال‌ها را لیست‌ می‌کرد و فیلم کودک به غایت انرژی‌بخشی را نشانم می‌داد تا با هم بخندیم. نگار موسیقی خوب آپلود می‌کرد. فروغ سبدهای حصیری می‌فرستاد و ناهید اصرار داشت پیش‌نویسش را بخوانم. هاجر استیکرهای قشنگی که پیدا می‌کرد می‌فرستاد و زیرش می‌نوشت: سیوش کن. محبوب زیر هر نوایی که می‌فرستد نحوه مصرف می‌نویسد که مثلا مخصوص لحظه غروب چهارشنبه، یا روبری دریا گوشش کن. الهام عکس خانه‌شان را نشانم می‌داد و از نان‌هایش با هم لذت می‌بردیم. از مهتاب نام انیمیشن‌های جدید را می‌گیرم. نوا برایم عکس دلمه‌‌هایش را می‌فرستاد و محمدحسین پیاده‌رو روبروی فروشگاه را توصیف می‌کرد. صبحی با صدای پرنده‌های روستایی بیدار می‌شدم که الهام رفته بود و آنطور به نیت من دوربین را می‌چرخاند. عکس‌های فائزه را از مطب خواهرم می‌دیدم که کنار هم نشسته‌اند و فکر اینکه یاد من باشند قلبم را گرم کرده است. دریا فیلم عصر یکشنه را پیشنهاد می‌داد و مهشید من را در آن خبر خوب شگفت‌انگیز شریک می‌کرد. با منا حرص می‌خوردیم و سبک می‌شدیم. با ریحانه به عکس حیوان تبنل و واکنش‌هایش می‌خندیدیم و دلم قرص بود که در هر لحظه‌ای می‌توانم به مرضیه پیام بدهم و کمک بخواهم. از مونا راهنمایی گرفتم. ساعت‌های بسیاری در انتظار دوستانمان بودم هماهنگ شویم و صحبت کنیم که به دلایلی نمی‌شد اما قلبم گرم بود/هست که صرفا نشده است و این نشدن به معنای نبودن نیست. این اطمینان ارزشمندترین حاصل دوستی‌ست. آن چیزی است که رابطه باکیفیت به آدمی می‌دهد. اطمینان. از سمت خودم، اینجا، باید اعتراف کنم که همت کردم همچنان نهال دوستی بکارم. آن روزها، برخلاف آنکه نیکا منصرفم کرده بود گروه مدون ایرانی بسازم؛ تا بتوانیم با تکیه بر زبان مشترک در مواقع لزوم مورد حمایت عاطفی قرار بگیریم، من همچنان سعی کردم. به نظرم می‌رسید/می‌رسد آدم‌ها یا مناسب دوستی هستند یا نیستند و این شدن یا نشدن به دلیل ایرانی بودنشان نیست. همت کردم ثابت کنم اگر با فلانی نتوانستم ادامه بدهم ایرانی بودن دلیلش نیست و آن مجموعه خلقیات آن آدم است. من با این دیدگاه مقابله خواهم کرد. مقابله کردم. هرجا صدای آشنایی شنیدم لبخند زدم. البته که در این مورد خاص در ابعاد وسیع شکست خوردم. هر آنجایی که بیشتر دست و پا زدم و مصرانه‌تر تلاش کردم نتیجه خفت‌بارتری گرفتم. شکستش تو‌ی‌چشم‌تر بود حتی.  اما موفق شدم از همین وانفسا پونه را ببینم. پیام گرم ثنا را بگیرم. و آنقدر به رابطه‌مان جدی و عمیق فکر کنیم که پروژه مشترک داشته باشیم. گروهی که سعی داشتم بسازم - غمگینانه- مستقل از من - ولی خوشبختانه- دارد جلو می‌رود. به مهمانی‌ها و تولدهاشان دعوت نمی‌شوم اما پیام‌های تبریکشان را می‌شنوم و فکر می‌کنم خدا را شکر آدم‌هایی شد که به همدیگر برسند. همین خودش مغتنم است. گو اینکه من دیگر آنجا نخواهم بود. از این دویدن نفسگیر حالا پونه را دارم. رسول هست. باهم به تماشای دریاچه می‌نشینیم. فکر می‌کنیم چه کتابی ممکن است بهتر باشد و برای ثنا می‌نویسم به زودی مفصل صحبت می‌کنیم. نیکا هست. وحید را در یکشنه‌های سالن می‌بینیم. حقیقتا که اِذا خُلِیَت خُرِبَت*. از آن گروه ناامید شده‌ام؟ بله. از ادامه دادن این روند منصرف شده‌ام؟ ابدا. مصمم هستم هستم؟ قطعا. من البته آن روز به نیکا لبخند زدم و کنار قهوه‌ام از آن شیرینی‌های شکری خوردم، اما باید برگردیم و تأکید کنم درست است. گاهی سیم‌ها در هم گره می‌خورند و اجازه نمی‌دهند تو یک متر فراتر بروی. کافی‌ست قبول کنی لازم است پنجره‌های باز روی صفحه را ببندی، لپ‌تاپ را خاموش کنی، گره‌ها را باز کنی، دوشاخه‌های اضافی را خارج کنی و پریز را دوباره روشن کنی. حالا می‌توانی از نو شروع کنی و بتوانی فراتر بروی و دورتر بنشینی حتی. من کاملا مطمئنم اگر صد فارسی‌زبان از لبخند سلام تو روی برگردانند و زبان تو را که می‌شنوند سکوت کنند و خیلی سریع فاصله بگیرند همچنان لازم است به صد و یکمین نفر لبخند بزنی. چه بسا برداشتن قوطی کنسرو سبزی کوکوی فروشگاه بلخ من را به فریبا و نوای زیبای فارسی صبحت کردنش پشت صندوق برساند که بعدها به شایلین دوست هندی‌ام معرفی‌اش کنم تا برود ازش زرشک بخرد.

* اگر دنیا {از خوبی} خالی شود، از بین می‌رود. {پس حالا که خراب نشده است، یعنی خالی از خوبی نیست و امید زنده است}.

  • ۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۳۶
  • افرا ...

به تنهایی‌ام نگاه می‌کنم. از تنهایی دورن می‌نویسم. از تنهایی نوشتن وقتی که تو اینجا حضور داری شبیه لمس تیغه خیلی برنده‌ایست. این تنهایی که از آن صحبت می‌کنم ارتباطی به حضور تو ندارد. از تو تغذیه می‌کند اما. این همان نقطه پنهانی‌ست که جانم به تو بسته است. این همان ساقه نازک تنهایی من است که با آمدنت ترک برنداشت. یک تنهایی‌ای در من هست که لایه‌های خیلی عمیقی دارد. اینکه ذاتاً آدم تنهایی هستم مثل این است که بگویم چشمانم قهوه‌ای‌رنگ است. از خصوصیات فردی‌ست به گمانم. از تنهایی که حرف می‌زنم اغلب در ذهن مخاطب غم شکل می‌گیرد. حقیقت این است که من از این تنهایی غمگین نیستم. توی قلبم مدام یک غمی هست اما نه آن غم، غم معمول برآمده از یک دلیل خاص است و نه اصلا تنهایی‌ام سبب آن غم شده است و نه خود صرف تنهایی‌ام غم‌برانگیز است. از غم و تنهایی متفاوتی صحبت می‌کنم و اینجا تنها دریای‌ست که آزادم تنها و غمگین باشم و آدم منزوی و مغموم معمول را به تصویر نکشم. چقدر کلمات بی‌رحمند. چقدر الکنم زمانیکه تصمیم دارم از توی قلبم به روی این صفجه مسیر ارتباطی باز کنم. اسمش را می‌‌گذارم حزن، اندوه. یک اندوهی هست که من را به نوشتن می‌کشاند. روزهایی بود که به نظرم می‌رسید من اینجا را وقتی باز می‌کنم که غمگینم. حین نوشتن حزن ملایم و پیوسته‌ای داشتم/دارم که شبیه نرم‌ترین تار تنیده عالم از کنار شقیقه‌ام خارج می‌شود. درست بود. اواقات نوشتن غمگین بودم، ناراحت اما؟ اغلب نه. در نوشتن آرام بودم و حالت موصوف به طرز غریبی به غم تعبیر می‌شود. این صفت در حالت‌هایی که توی جمع‌های امن خودمان هستم باورناپذیرتر است. آنجا اغلب موضوعات خنده‌دار را سریع پیدا می‌کنم. جمع را به سمت پویایی می‌کشانم و به نظرم می‌رسد خاصیت جمع همین باشد. انگار که گوشه چشمی به جمع داشته باشم و فکر کنم اولویت الان کنجی نشستن و فکر کردن به جوانه تازه روییده پرتقال نیست. در عمق اما احساس تنهایی دارم. فردیت و حزنی که رنجم نمی‌دهد. یا در بهترین حالت حالا که همدیگر را شناخته‌ایم آزاری ندارد. تنها، اوقاتی که خیلی در شلوغی هستم یا روزهای متمادی درگیر پروژه‌ای بوده‌ام یا مجالی نبوده که خیره شوم آمده است روبرویم که هی! من رو ببین. تنهایی‌هایی هست که تو در جمعی و تنهایی همین است به گمانم. بار منفی ندارد. تعبیر غم ندارد. چه کسی می‌تواند ادعا کند تعالی تنها نشستن را تجربه نکرده است؟ همین تنهایی‌ست که من را به تو رساند. همین مکث کردن. من در همین تنهایی و اندوه سیال برای تو می‌نوشتم چون همین تنهایی و اندوه سیال من را به نوشتن می‌رساند و نوشتن من را به عشق. عشق به تو، عشق به عطر نان، عشق به خواندن، عشق به ادبیات، عشق به درخت، عشق به خودم. چون همین تنهایی و اندوه سیال من را به خودم وصل می‌کند. و این کانال دو سو دارد. خرد کردن پیازچه و سابیدن میخک، پاک کردن برگ گلدان‌ها و دوختن دکمه پیراهنت و فضای وبلاگ‌ و خواندن ورق‌ها و خط‌ها و فاصله بین دو نماز و در جاده بودن و بسیاری مسائل دیگر است که من را به این تنهایی و آهستگی می‌رساند. و من که به خودم برسم... به تو رسیده‌ام.
+ رقت قلب

  • ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۹
  • افرا ...