سوتهدلان یکی یکی تموم شدن...
جوان را که کشتند، آن تن قوی و سالم را، هالشتات بودم. مغموم روبروی دریاچه و خیره به دور شدن کشتی توریستی. سعید آنطرفتر داشت از رد شنای قویی عکس میگرفت. غمگین بودم. و دریافتم نسبت رنج آدمی از موضوعی، با زیبایی مکان جغرافیاییاش نسبت مستقیم دارد. هر چقدر زیباتر و آرامتر به نظر برسد، اندوه آدمی و رنجی که تحمل میکند سنگینتر است. ولو موضوع مستقل از آن جغرافیا. که اتفاقا مصیبت آن جوان خیلی فراتر از استقلال از آن مکان داشت. غم آن تن قوی و سالهای محدود زندگیاش یکطرف، که من محزون این حجم از مردگی و تمام شدن همهچیزمان هستم. توی گوشم میخواند سوتهدلان یکییکی تموم شدند... ای آقا فوج فوج دارند تمام میشوند... این سطح از قهقرا اگر که برسد بتواند قصه دینی/مذهبیای برای عبرت آیندگان باشد، حتما خواننده آن سالها پیش خودش فکر میکند چه قوم الظالمینی بودیم ما و حقمان است. حقمان است؟ خط قرمز کجاست؟ تکهتکه شدن قلب و روحم از قساوت مجازات به کنار، از تحلیل و درک موقعیت هم عاجزم. ذهن من الگوریتم سادهای دارد. عدالت و انصاف برایش یک تعریف مشخص دارد. مستقل از قبح وجود چنین مجازاتی در این عصر، این توجه به رابطه و مقام حتی در معرکهای که ادعای اجرای انصاف را دارد برایم غیرقابل درک است. یک آدمی یک آدمی را کشته است. با حکم سنتی لازم است که مجازات شود. قبول نداریم؟ چشممان کور و دندهمان نرم، چارهای نیست. همین هست که هست. قتل. موضوع جنجالبرانگیز آنیست که مانده؟ آنی که رفته؟ نحوه رفتنش؟ جایگاه مانده؟ جایگاه رفته؟ نحوه رفتن؟ چطور است که کسی در خانهاش با شلیک یکی از امنترین آدمهایش که نه تنها امین زندگیاش که حتی امین شهری بوده است کشته میشود. آن شخص آرام است و حتی در پسزمینه دوربین خبر ملی روبروی افسر پلیس روی مبلی در حال نوشیدن چای است و مراسم خاکسپاری آنقدر مهجور و در خفا؟ مصیبت که یکی دو تا نیست. اسم خفا میآید داغ یک هواپیما زنده میشود. یک هواپیما آدم! رفتند و بی که ادای احترامی صورت بگیرد توی سیاهچاله تاریخ گم شدند. خاموش شدند... گو اینکه نبودهاند. یا قصوری مرکتب شده بودهاند. رنج مراسم خاکسپاریشان خار توی عضله قلب است. من شاگرد کلاس درس آن مرد آرام بودهام. بیش از قواعد و اصول ریاضی گفته شدهاش آن احترام و طمأنینه رفتاریاش در خاطرم مانده است. من هم حیران سرنوشتنش شدهام و عمیقا غمگین اتفاقات پیش آمده هستم. موضوع این است که اگر تشتی افتاد و کاری از دست ما ساخته نیست قاعده این است که افتادن تشت و پخش و پلا شدن محتویاتش قاعده کلی افتادن باشد. نمیشود گلاب توی تشت نریزد اما دوغآب سرازیر باشد! تفاوت آن زن با سینه سوراخ و این مرد اداره آب (؟) دشنه خورده در چیست که آن یکی اسمش پرستو و همهکار و اغواگر است و این یکی شهید فلان؟ آخ... آخ از ما. این آهها که نمیتواند همینطور گم و خاموش بمیرند. کجا،کی و چطور دامن بگیرد. حرف عدالت است؟ باشد، ما که عقلمان نمیرسد. شما بگویید این عدل است ما هم میگوییم شما عادل. اجازه بدهید بپرسیم حالا آن آدم آرام فنجان چای به دست کجاست؟ جوان سالم و تنومند که زیر خاک است.
- ۹۹/۰۶/۲۴