برهه حساس کنونی
روزهای در خانه ماندن کش میآیند. جان میکنم نظم و روتین روزها را حفظ کنم. در خانه ماندن خستهام نمیکند اما تنهایی تا حدودی بسیار. مغز آدمی تا فضای خواب و غذا خوردن و مطالعه و استراحت و کارش را به صورت فیزیکی تغییر ندهد به نظرش هیچیک را انجام نداده است. بس که همهچیز در هم ادغام میشود و مرزی ندارد. کمی واماندهام. به نظرم میرسد این لغت شرح درست آن چیزیست که در این روزها احساس میکنم. وامانده از خانه بیشتر از همه. به خیالم بود این تعطیلات برمیگردیم و زندگی کمی معنای بیشتری خواهد گرفت. نشد. حتی نمیدانم دو هفته تعطیلی پایان سال را چه کنم. کتاب درست و درمانی در دست ندارم دیگر. فیلم هم که حدی دارد. یک دفترچه نقاشی گرفتم که شروع کنم به رنگ کردن خطوط و طرحهای پیچیده و سعی کنم به همین فعالیتهای کوچک و به ظاهر بیاهمیت پایبند بمانم. نوشتن هم بر همین منوال. وضعیت کمی فرسایشی شده و برای فرار از این موقعیت است که بین مقالات و تز و پروژه و متون ادبی کوتاه و داستانها و پادکستها و تصاویر و مراقبت پوست و نان و طعمهای جدید و لاکها در حرکتم و نوکی به هر کدام میزنم و کسالت سیکلیک تنهایی. دلتنگی بسیاری دارم و علیرغم انکارش به نظرم میرسد یک شمعی دارم که سعی کردهام با گرد کردن کف دستم دورش، روشن نگهش دارم اما، مدام یک باد شمالیای میوزد و قلب کوچکم را میلرزاند. لابد زندگی همین است. بگذریم.
چند روزیست کارهای تز را باز میکنم، کمی بهشان خیره میشوم و دوباره میبندمشان. سعید فکر میکند بهتر است کمی استراحت کنم. و تأکید دارد نه از این استراحتها که نصفه نیمه حواست پی دانشگاه باشد. نمیتوانم. سرماخوردهام. آش شله قلمکار درست کردم. نوشتنش هم عجیب است. تهران تقریبا هیچوقت سمت این غذاها نبودم چه برسد به طبخش. درب زودپز را که محکم میکردم خندهام گرفت. روزهایی بود که مامان کاسه آش بینظیر داغ را که روی میز آشپزخانه میگذاشت تشکر میکردم اما نمیخوردم. غلط اضافه. چون آماده بود و چون نازم را میکشید. حالا دور گردون طوری چرخید که روز قبل جایی یادداشت میکنم که فراموش نکنم حبوبات خیس کنم. آش خیلی خوبی شد. با سیستم امتیازدهیمان بعد از هر غذا، امتیاز کامل را گرفت. مخصوصا که بیحال بودم و هوا منفی سه درجه بود و مناسب این منو. حین خلال کردن پیازها داشتم به اپیزود ذهن درستکار گوش میدادم که به ذهنم خطور کرد اکر الان ایران بودیم حتما به مریم خواهرم یا شاید به ف هم پیام میدادم شب بیایند دور هم آش بخوریم. میآمدند. دوتایی بیتعارفترین و شفافترین آدمهایی بودند که اگر گوشی را برمیداشتی، به فاصله طی مسیر، خانهات بودند. به نوا هم فکر کردم. فکر کردم خودمان با قابلمهمان میرفتیم خانهشان. بعدترش دیدم او که الان تهران نیست. من هم نیستم. حیف. چند دقیقه اپیزود را که از دست داده بودم زدم عقب... دوستانم اینجا تقریبا هیچ زمان آزادی ندارند. با چاشنی کمی تعارف. دورکاری ندارند و در مقابل ما که از خانه کار میکنم تقریبا وقت آزادی ندارند. این روزهای پایانی سال هم شلوغتر حتما. آنطور هم نیستند که مثلا ناگهانی بگویند هی فلانی ساعت چند کجا. در معاشرت محترم و البته کمی سختگیر در روابط راحت لابد. هنوز آنطور نیست که اگر توی چاه غم سر بخورم یکی دو ساعت بعدش کسی زنگ آیفون را بزند که هی بچه در رو بزن. آن کیفیت است که ندارمش اینجا. آدمها مشغولند و نمیتوانم متوقع آن صمیمیتی باشم که بعد از پرواز سیصد و پنجاه و چهار از دستش دادم.
- ۹۹/۰۹/۰۴
نیستید😟