خب تصمیم گرفتهام بنشینم به نوشتن این روزها. هم به این دلیل که بماند، و هم شاید کسی، رهگذری دنبال خط و نشانی در مسیری بود و اینها یک جای کارش را روشن کند. من درست بیست و پنج روز قبل از کشور خارج شدم. به مقصد کشوری آرام و منطقی برای یک دلیل منطقی. منطقی؟ هموز نمیدانم و حقیقتش، اینکه به عدد بیست و پنج اشاره کردم به این دلیل بود که به صورت ضمنی اشاره کنم این نوشته به اندازه یک تفکر بیست و پنج روزه خام است. من درست بیست و پنج روز است که از کشور خارج شدهام. تنهایی درست پس از عبور از گیت شماره چهارده برای من شروع شد. سعید و محمد و المیرا و فائزه و سینا و احمد را گذاشته بود پشت گیت و بیکه سعید را ببوسم رفتم/آمدم. ترسیده بودم گریه کنم. که احمق بودم. میتوانستم گریه کنم. دنیا به آخر نمیرسید و مسلم است این طبیعیترین واکنش به ترک اهالی* توست. تمام خداحافظیها و بغلها و نگاههای آخر و دوستانم وقتی نصف شب آمده بودند پشت درب خانهمان همه را پشت گیت چهارده مرور کردم و واقعا خیال میکردم، ابلهانه خیال میکردم الان است که دکمه را بزنند و بگویند تمام شد و قصه بود و میتوانی برگردی به زندگی قبلی. باورم نمیشد مامان را، بابا را برای مدتی طولانی ممکن است نبینم. باور نکرده بودم زیر لوستر جلوی ورودی خانه دیدمشان و تمام. پشت گیت چهارده یک گلوله سربی خیلی سنگین توی گلویم بود از بهت و حیرت حتی نمیتوانستم قورتش بدهم. نه میتوانستم حرف بزنم و نه میتوانستم گریه کنم و نه حتی میتوانستم برای شروع یک زندگی قدمی بردارم. آن انرژی شروع اول مسیر را نداشتم من. عزادار بودم و نمیتوانستم با گریه به سوگم خاتمه بدهم. سوگ جدایی با من بود/هست. طبق بلیطم توی فرودگاه دوحه دو ساعت وقت داشتم، که وقتی رسیدم متوجه شدم پرواز بعدی سه ساعت و سی دقیقه تاخیر دارد. کمی به اینترنت فرودگاه وصل شدم. کمی وسایلم کیلو را گذاشتم روی چرخ و فرودگاه بزرگ و مدرن دوحه را دیدم و کمی هم کتاب خواندم. و هر نیم ساعت برگشتم روبروی گیت آ/یک تا پرواز را از دست ندهم و وحشتم چندین برابر نشود. گذشت. من رسیدم. زنده بودم و یک حفره مهیب و بزرگ را داشتم توی قلبم رشد میدادم و میکشیدم. سنگینتر از بار روی دستم. هنوز هم هست. و فکر نمیکنم دیگر از بین برود. حتی اگر برگردم؛ حتی اگر خواب باشد، آنچه که از سرگذراندم نوعی از ترک کردن و دلتنگیست که حتی اگر زمین و آسمان به هم برسند و من به حالت قبل برگردم هم دیگر اثرش، تلخیاش از بین نمیرود که از جای جراحت نتوان برد نشان را سعدی عزیزم. بگذریم. سه شب اول را در پایتخت همراه نگار گذراندم. در واقع همراه کسی که مانند یک فرشته نجات در آن حیرت روزهای اول بر من نازل شد. نمیتوانم حال روزهای اول را به طریق مناسبی بیان کنم. زبانم، کلماتم الکن هستند. تجربه زیستن تنها نداشتهام. تجربه سفر تنها نداشتهام. تجربه چک و چانه زدن به زبان دیگری که بر آن مسلط نیستم را هم نداشتهام. و کلا بدون خانوادهام تجربهی قابل عرضی نداشتهام. این است که میخواهم تصویری از دخترک چمدان به دستی که مدام یقهاش را کنترل میکند مبادا ترس ازش بیرون زده باشد و دیده شود خلق کنم. من ترسیده و نگران تمام آن چهل کیلو و کوله لپتاپ و مدارک و هستی و همهچیز را دور خودم میکشیدم و تمام صداها توی سرم غریب بود. به زبان دیگر بود و من حتی تابلوی راه خروج به انگلیسی را نمیتوانستم پیدا کنم. از روی شکل آدمک سبزی که در حال دویدن بود متوجه شدم باید برم به چپ! مانیتور صندلی پروازم میگفت هوای پایتخت ابریست. برایم مهم نبود چون هوای درون خودم طوفانی بود. به معنای واقعی کلمه “غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را“ بودم. و حتی اگر میخواستم نگران دمای هوا باشم هم بیدلیل بود چون به دلیل سنگینی وسایل همراهم حتی توی فرودگاه دوحه هم لباس گرم در دست داشتم. چه برسد به این کشور سرد و سبز. بگذریم، بله آدم سبز دوان را دنبال کردم. نگار را دیدم و دنیای خاکستری تیرهی تا آن لحظه شروع کرد به تبدیل شدن به خاکستری روشن. نگار را بغل کردم و از بخت خوشم چند ثانیه همدیگر را طولانی بغل کردیم. رحمت نازل شده بود. با نگار بلیط قطار و مترو گرفتیم که البته یک نوع بلیط و برای استفاده قطار شهری، مترو و اتوبوس بود. نگار من را به خانهاش برد. به امنیت خانهاش، روی گشادهاش، حوله، آب گرم و صابون و غذای گرم خانگی و تخت راحت پناه بردم. اینها نقطه مقابل تجربه بیست ساعت گذشتهاش بود. نمیتوانم هرگز آنچه که نگار برای من داشت را توصیف کنم... من بدون نگار روزهای اول زنده میماندم، اما سالم؟ از نظر عقلی سالم؟ بعید میدانم. در سایه امنیتش هم همچنان شب که رسید آرام زیر پتو گریستم. زیر دوش گریستم. روی تپه قصر گریستم. دلم تنگ اهالیام و آن امنیت زندگی قبلی شده بود. تصور دیدن زیباییها بی آدمهایمان نه تنها شادیآور نیست که غمانگیز و حتی محرک وجدان است. من آدم خودخواهی بودم که غمی این اندازه مهیب را به آنانی که از عمق جانشان وابسته من بودند/وابستهشان بودم تحمیل کردم؟ نمیدانم. همین سوال مدام توی ذهن و قلبم در آمد و شد است اما پاسخی برایش ندارم. رجوع میکنم به همان جمله بیست و پنج روز است که آمدهام. من آدم مناسبی برای تصمیمگیری یا قضاوت شرایط فعلی نیستم. و همچنان من آدم مبارزی هم نیستم. اینطور نیستم که سپر بردارم و آنچه که مقابلم میایستد را براندازم. من صلح را به مبارزه برای صلح ترجیح میدادم. اگر صلح را نمییافتم برایش نمیجنگیدم. بلکه مسیرم را تغییر میدادم تا بروم به آنجا که بیدردسر، بیدرد و خونریزی صلح باشد. در مقیاس کلان همین پروسه هم که خودم را سلاخی کردم؛ همین تغییر مسیر برای رسیدن به صلح بود و نه ماندن و صلح را ساختن. بیعرضهام لابد. و در این سطح از ترشح هورمون دلتنگی در بدنم، ترجیح میدهم از این مبحث عبور کنم و فکر نکنم حاضرم چه بهایی بپردازم تا تمام آدمهایم را با هم و دوباره داشته باشم.
من سه شب اول را در پایتخت گذراندم و صبح دوشنبه دوم سپتامبر دو هزار و نوزده وین را به مقصد گراتس، شهر محل تحصیلم ترک کردم. بلیط را نگار اینترنتی برایم گرفتم برایم خوراکی و آب گذاشت و تا تحویل بار همراهم بود. دوست دارم پرانتز باز کنم و تکرار کنم الله مسیرهای زندگیاش را هموار و روشن کند. دو ساعت بیدردسر با سرعت اینترنت مناسبی را گذراندم و به این شهر آرام رسیدم. شهری که برای من، در نظر من، آرامتر و اهلیتر از وین است. من شهرهای بزرگ را برنمیتابم. حقیقت این است که نگران بودم حالا دستتنها چطور تمام وسایلم را برسانم به مقصد وقتی کسی انگلیسی صحبت نمیکند. رسیدم اما. آرام و برخلاف تصور عمومی از سردی جمعیت غالب اروپا، به مردم گرم و مهربانی برخوردم. مردم دوچرخهسواری که وقتی من را موبایل و چمدان به دست در حال چک کردن مسیرها میدیدند دور میزند، برمیگشتند و میپرسیدند کمک میخواهم؟! آن روزهای اول یک دختر جوان در حالیکه دو خیابان بالاتر از دانشگاه دور خودم دور میزدم خودش را به من رساند که هی خوش اومدی! تو منو یاد پارسال خودم میندازی! میشه بگی کجا میخوای بری تا کمکت کنم؟ هر دو به زبان غریب چند صدم ثانیه به هم خیره شدیم. من دوست داشتم ادامهدهنده همین زنجیرهای باشم که درگیرش شدم. کمک به همنوع. صلح درونی. آدمها، یا بهتر است بگویم اغلب آدمهای مسیر من خیلی مهربان بودند. در این بیست و پنج روز اما شده است به آدمی بر بخورم که چشم دیدن مهاجر، مخصوصا از نوع شرقیاش را، نداشته باشد اما خب هم اینها کماند و هم بین خودشان نیز محبوب نیستند. من هم سعی میکنم کاری با این دسته نداشته باشم. مبارزه برای اثبات اینکه من کیام، تو کیای آخرین کاری است که دلم بخواهد در این زندگی انجام بدهم. روز اول رسیدن خانه را در وضعیت نه چندان مشابهی با تصاویر حین انتخاب اینترنتی، تحویل گرفتم. از خانه چند عکس گرفتم و طی ایمیل مناسبی برای اشتفان مدیر مجموعه فرستادم که چه و چه. خوشبختانه در زمان خیلی معقولی پاسخ داد که برای مشاهده وضعیت خانه فردا میآید. من وسایل را همانطور پک شده گذاشتم گوشه خانه و رفتم برای خودم از ایکیا یک پتو، بالشت به همراه کاورهایشان، ملحفه، رومیزی و یک لیوان و از فروشگاه مرکور که نزدیک خانه است اسباب صبحانه و یک گلدان خریدم. صبح روز دوم رسیدنم دوش گرفتم، برای صبحانه نان تست کردم با مربا و پنیر و قهوه و گردو. در حال تماشای درخت روبرو بودم و قرار بود ساعت نه ساندار منشی دانشکده/استادم را ببینم تا برای ثبتنام همراهیام کند. استادم در واتساپ عذرخواهی کرده بود که قرار بوده در ورود من باشد اما در تعطیلات ناگهانی برنامه شده است برود آرژانتین و سپرده بود بروم منشیاش، ساندرا، را ببینم و او همه کارهای لازم را انجام میدهد. و اینکه ساندرا در انگلیسی قوی نیست اما میداند چهکار کند و تو فقط خودت را معرفی کن! با احتساب مسیرها تا نه خیلی وقت داشتم. در میانه صبحانه بودم که اشتفان آمد. من به وضعیت خانه دست نزده بودم. یک چرخی توی سالن، بالکن و آشپزخانه زد. برگشت نفس عمیقی کشید و پرسید میتوانم بیست و چهار ساعت تحمل کنم؟ که گفتم بله. من هنوز وسایلم را باز نکردهام. گفت فردا گایز و لیدیز را میفرستد اینجا را خانه کنند. تشکر کردم و گفت نه، تشکر ندارد از تو به خاطر تجربه بدو ورودت عذرخواهی میکنیم. من از طرف خودم و همه مجموعه. ذهن ایرانیام دیگر نیاز به فراتر از این نداشت. انگار همین پذیرش برای من بس باشد و خودم راضی باشم خانه را مرتب کنم. این اعتراف به کوتاهی، این پذیرش اشتباه و عواقب آن، این مسئولیتپذیری از نکات جذاب زندگی جدید است. گفتم مشکلی نیست وقتی قرار است حل بشود. و رفت. در حال رفتن پیشنهاد داد حالا که وسایلم را هنوز باز نکردهام مایلم واحد طبقه پنجم را هم ببینم؟ خانه فعلی طبقه اول است. پذیرفتم. رفتیم و دیدم پنجره خانه پنجم مقابل آسمان است و پنجره فعلی رو به درخت و سرسبزی. در جا رد کردم و برگشتم خانه، حاضر شدم و رفتم دانشگاه. ساندرا و تمام مراحل اداری و بلاه بلاه بلاه. خوشبختانه ثبتنامم انجام شد. همهجا همراه من آمد. در نهایت برایم اکانت وایفای دانشگاهی گرفت. با هم رفتیم یک کافه استراحت کردیم. بعدش من برگشتم خانه و او رفت دانشکده. فردایش خدمات مجموعه آمد مرتبکاری و شستوشو. سمپاشی هم!! اشتفان هم آخر وقت آمد که سمپاشی فصلیست برای حشرات مضر. حشراتی هم هستند که در سرما به دلیل گرمای خانه وارد میشوند. نگران نشو و سعی کن نکشیشان. اینها بیخطر هستند و موضوع آخر هم اینکه خانمها هر دوشنبه برای نظافت کلی خانه میآیند، کلید لازم ندارند حتی اگر نبودی. ولی به اتاق شخصیات وارد نمیشوند. جیم اینجاست. سالن مطالعه طبقه فلان است و رختشویخانه هم زیرزمین و رفت. من هم ناهار خوردم. وسایلم را چیدم. پلیورها و پیراهنها را روی جالباسیهای روی میلههای توی کمد چیدم. آجیلها را گذاشتم توی یخچال. کفشها را گذاشتم طبقه پایین یکی از کمدها. کیسه خرید نان و خواروبار روزانه محبوب را آویزان کردم پشت در. رفتم توی بالکن به روبرو خیره شدم. ناظری داشت میخواند “نی به آتش گف: کین آشوب چیست؟” کمی گریستم. اضطراب و دلتنگی را از توی یقهام هل دادم پایینتر تا پنهان شود. به مامان و بابا و سعید زنگ زدم. برای مریم پیام صوتی گذاشتم. قهوه دم کردم. به گلدان جدیدمان آب دادم که تماشایش خوشبختم میکند و سوپ شیر بار گذاشتم برای شب...
اهالی*
همه آدمهای عزیز آدمی. هر آنکس که اهلیات شده باشد، که اهلیاش شده باشی.