اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم/مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی
به یک سال گذشته که نه، به همین شش ماه قبل اکتفا کنم، دارم توی دعای تحویلگرفتن سال جدید قبلیام زندگی میکنم. میخواستم تحصیلاتم را کامل کنم. همین. برخلاف آنطور که مرسوم است دعا را دقیق و به تفصیل بیان کنید، من نکردم. یادم هست که خواسته بودم امن و آرام و سالم باشیم و در انتها توی قلبم دوست داشتم همین یک کار را شروع کنم. و مثل تمام نود درصد زندگیام رفتم نشستم یک گوشه و به معنای واقعی کلمه کار را به قدرت بالاتری سپردم. نه از چند و چون و کجا بودنش خبر داشتم و نه برایم مهم بود و نه دخالت کردم و شرط و شروطی گذاشتم. بعدتر که در آن هوای ابری گرفته وارد این شهر کوچک ماکتمانند شدم غمگین بودم. تا مغز استخوانم غمگین بودم اما تا همان مغز استخوان هم طرح را پذیرفته بودم. با دو تا چمدان و یک کوله اسما لپتاپ و رسما سربی پر کتاب روی دوشم یادم هست جلوی اشک را میگرفتم چون دسترسی به جیبم و دستمال تویش نداشتم. وارد خانه سبز رنگ شدم. بارم را زمین گذاشتم. یک دل سیر اشک ریختم. به اشتفان مدیر مجموعه ایمیل زدم و رفتم شیر و نان صبحانه خریدم. فکر میکردم خب خودم خواستم، شیون ندارد. الگوریتم ساده بود. خودت را جمع کن. "خانه" را سر و سامان بده. سخت شو. یاد بگیر. دکترایت را بگیر. بعدش شروع میکنی به فکر کردن به بعدش. الگوریتم ساده نبود. پوست من را کند در واقع. روزهایی بود که از شدت غم دریده میشدم. ابری مدام روی سطح شهر بود و تا سی و شش روز اول، تشعشع آفتابی ندیدم. صبحهای تاریک بسیاری آرزو میکردم از آسمان سنگ ببارد اما من از زیر پتو بیرون نیایم. نیامد. از زیر پتو بیرون آمدم. از پوست خودم هم. ساعتهای بسیاری را در دانشگاه گذراندم. تنهایی عمیقی را تجربه کردم. زبان جدید غیرانگلیسی به این تنهایی دامن میزد. غم شبهای زیادی خواب را از من میگرفت. پشت آن پنجره بزرگ مینشستم و به آسمان سورمهای رنگ دوری خیره میشدم و ترکهای روی پوستم را نوازش میکردم. ارتباطم با خانوادهام با تنها شریان حیاتیام قطع شد. از بیقراری، توی دفترم راه میرفتم. خودکار را بین دو انگشتم در حالت نوشتن نگه میداشتم و به پنجره خیره میشدم. توی خانه طول عرض را طی میکردم. دلتنگی شرحه شرحهام کرده بود و توی حفره خیلی سیاه عمیقی نشسته بودم. آن جهنم هشت روزه تنهایی که تمام شد شبش بلیط گرفتم تعطیلات آخر سال میلادی برگردم. توی یک مقالهای خوانده بودم از دلتنگی مفرط برای یک لوکیشن خاص بهتر است به آنجا برگردیم. مقاله ننوشته بود لوکیشن خاص همراه با آدمهای مدنظرتان. متن حول یک مکان فیزیکی خاص بود. بدون اشاره به روابط. من برگشتم. سه هفته توی امنیت خانه بودم. اما آنجا دیگر خانه ما نبود. خانه من نبود. سعید را با علم به خداحافظی دوباره از دور تماشا میکردم. صبحها میرفتیم لمیز. او ولیعصر را میرفت بالا و من برمیگشتم پایین و یکی یکی میدیدم دیگر جایی متعلق به من نیست. حتی لباسی که به تن داشتم هم انگار به سلیقه من نبود. متعلق به من نبود. وصفش هم سخت است. توی خانهای که هنوز وسایل من را داشت هم ردی از من نبود. من از آنجا "رفته بودم". آنجا نمیماندم. در خانه پدری مستقر شده بودم. ملحفههای سفیدی را که با رفتنم روی روح و روان آدمهای عزیز زندگیام پهن کرده بودم را به کناری زدم. و آن رفتن همیشه را تبدیل به "دیدین من همین بغلم که مدام بیام" کردم. کارساز هم بود. رفتن بعدی گرچه آسانتر نبود اما قابلتحملتر شده بود. از قضا روزی که از تعطیلات برگشتم غمگینتر از روز اول ورودم به این کشور بودم هم. انگار که آن روز اول کوچ قلبم به صورت مساوی بین ترس و امید و عزم و غم و دلتنگی تقسیم شده بود و حالا بعد از چهارماه در دفعه دوم همه چیز حل شده بود و جا برای غم بازتر بود. شبش غمگین بود، اما حقیقت این است که طول ماندگاریاش برای روزهای بعد کوتاهتر بود. روز بعدش سرحالتر بودم و صبحش دوش گرفتم. صبحانه مفصلی خوردم. و اواخرش خبرها را خواندم و بله. آن اتفاق شوم صد و هفتاد و شش نفره را دیدم. اوایلش آنقدر هولناک نبود که سه روز بعدترش. توی ماتمی فرو رفتم که به جرأت میتوانم بگویم یک تنه یک غشای تیره غم روی وجودم کشاند. میدانستم میگذرد اما محکمتر میدانستم نمیتوانم صرفا با نادیده گرفتنش کنارش بزنم. به خودم مجال سوگواری دادم. از آدمهای در رأس به یقین بیاعتماد و بیزار شدم. جانم هیچ لحظهای در سه ماه گذشته از آن غم رها نشد و فکر نمیکنم بشود. من اینجا از رنج بشری صحبت نمیکنم. صلاحیتش را ندارم و روح بزرگ لازم را هم. رنج شخصی و کوچک خودم را تشریح میکنم، رنج کوچ. رنج رهاشدگی، رنج بیاعتمادی به سیستمی که دوست داشتم به آن وفادار بمانم... رنج حیف بودن فضایی که متعلق به من بود و از من گرفته شد، رنج از دست دادن شادیای که خیلی ساده حق من بود. رنج تحمل دروغ و ترک آدمهای عزیز زندگیام در جهنمی که ساخته من نیست ولی به من تحمیل شد. و آنچه که این رنج به من داد. بله این رنج دستاوردهایی هم داشته است که باعث شد تمام اینها را بگویم تا برسم به اینکه همین شش ماه که دعای تحویلگرفتن سال جدید قبلیام بوده است به من یاد داد هیچ رنج مداوم پیوستهای وجود ندارد. که هیچ تلخیای به شدت و حدت روز اولش نمیماند. که فقط مرگ است که راه حلی ندارد. و همان هم، هرچقدر تیز و فرورونده در قلب، که هرچقدر هم فراموشنشدنی، با زمان تسلیپذیر است. فراموشیاش شاید محال باشد، که با گذر روزها اما؛ برندگیاش، به آن قبراقی و تیزی روز اول نخواهد ماند. من خوب میدانم آن پتو را هل دادن و روشن کردن کتری روی گاز حتی در روزهایی که دچار سوگ و ناامیدی محض هستیم چقدر شاق است که به حق تمام شش ماه گذشته را در همین قیر سیاه دست و پا زدم و پوست ترکاندم. اما مواجه شدن حتمیترین راهحل آن است. هر چقدر بزرگ، هرچقدر مهیب، باید با آن مواجه شویم. غم، آب است، چکه کند، کل زندگی را میبلعد. سال بلوا بود. هر کداممان به طریقی یک اندوه عمیق را دیدیم. غمگین شدیم. خشمگین شدیم. کسانی رفتند که دیگر هرگز برنخواهند گشت و این نفس کشیدن را، در آن چند ثانیه نوشتنش حتی، سختتر میکند. اما بهار آمد. شاخه خشکی که حتی فکر سبز شدنش هم خستهام میکرد شکوفههای سفید کوچکی زده است که تماشایش از زیبایی گریهآور است. که غم گر چه عمیق و جانکاه، اما منعطف و حتی در مقابل قدرت زندگی به شدت ضعیف است. که زندگی اگر بتواند به آن قله شیبدار و تیز غم برسد چنان قوی و وحشیست که همه چیز را میبلعد. زیستن قدرتمندترین نیروی التیامبخش جهان است اگر که نازک نازک دست نحیفش را بگیریم تا پا بگیرد.
- ۹۹/۰۱/۰۲