برای کوچ شب هنگام وحشت
آدمِ تنها چطور سوگواری میکند؟ چطور بتواند هم توی روی همکار آلمانیاش لبخند بزند که سال نو مبارک و هم اشک بریزد. دل آدم چطور از این حجم غم و غربت و وقاحت نمیترکد و آدم را خلاص نمیکند؟ آدمِ تنهای سوگوار خیلی بدبخت است. آدمی چطور چندهزار کیلومتر آنطرفتر برای زندگی از دست رفته آدمهای منفجر شدهاش سوگواری میکند؟ توان روضهخوانی را هم ندارم دیگر. بیست و چهار ساعت قبلش در شرایط مشابهی از همان نقطه پریدهام. من میتوانستم پونه باشم، یا میلاد، یا غزل یا پریسا، ریرا و صد و هفتاد و یک نفر دیگر. آیا این از بیخ گوش رد شدن مرگم موضوع مورد بحث است. ابدا. دارم جان میکنم بنویسم چطور تمام آدمهای آن پرواز از یکماه قبلش هیجان برگشتن به خانه را داشتهاند. بلیط خوش قیمتی یافتهاند و هزار بار توی ذهنشان تصور کردهاند دارم میرم خونه. چه شبهایی که از هیجان تعطیلات به سمت خانه، تا صبح نخوابیدهاند. چطور روزها را توی تقویم روی میزشان خط زدهاند و فکر کردهاند مواد خوراکی را تا آخر این هفته تمام کنم. میوه جدید نخرم چون " دارم میرم خونه". بدنم از داخل دارد میترکد. توی غربت هرکدام نشستهام و زورم نمیرسد حتی یک ثانیه تصور کنم لحظه آخر هرکدامشان کنار عزیزانشان چقدر خوش بوده است. غلط اضافیست اگر فکر کنم میتوانم دست روی زانوانم بگذارم و بلند شوم. حقیقت این است که جگرم سوراخ شده است و نمیتوانم شرایط فعلی را کنترل کنم. تصور میکنم چطور میلاد سه سال و نیم منتظر ویزایش بوده است. سروش چطور برای تافل خودش را هلاک کرد. روی هر دیلینگ ایمیل توی پروسه کوفتی اپلای هر کداممان چندبار سکته کردهایم؟ چطور توی ذهنمان خیال ساختن یک زندگی آرام را پروراندهایم. پوستم درد گرفته است. داغ بزرگی بر دلم نشسته و نمیتوانم، در کنترلم نیست از خودم دورش کنم. به آدم حق بدهید نباشد. گوشهای بگیرد برای خودش و عزیزانش روضه بخواند. اشک بریزد. شمع روشن کند و عزادار باشد. حرفی از زندگی ندارم. آنچه که از سر میگذارنم زیبا نیست. توی قلبم آرام نیست تا بتوانم تلاش کنم دنیای اطرافم را نرمتر کنم. از ظرافتهای زندگی تصویر زیبایی ندارم و فکر میکنم حق دارم سوگوار باشم/باشیم. با من از امید نگو. امیدی وجود ندارد چون اگر محالی هم اتفاق بیفتند و آسمان خدا به زمین برسد بچهها دیگر برنمیگردند. سوختهاند. تمام شدهاند و این زمان لعنتی رو به پیش رفتن است و برگشتی در کار نیست. هر ساعت ده بار آرزو میکنم نقص فنی میبود. غمگینم چون علاوه بر عزادار، بیاعتماد هم شدهام. هر عزایی، باید در چهل روز رنگ ببازد. از شدت هر داغی بعد از یک سال کم میشود. بیاعتمادی جاری اما محال است. تا قبل از این امید را از دست داده بودم و حالا اعتماد را. اعتماد نه به ایکس و ایگرگ؛ که آن از همان ابتدا هم نبود، بلکه به تمام گذشته. شک چیزی است که توی تمام سلولهایم نشسته است. شک به ملت شریف، شک به گزارشها حاکی از آن است... شک به درجه آلودگی هوا، شک به توزیع میوه عید، شک به تحریمها... شک به دمای هوا حتی. البته که من چه اهمیتی دارم که شک من داشته باشد... چه کنم. به سنگینی از دست دادن یکی از اعضای خانوادهام به سوگ نشستهام و از حجم بیخیالی آدمها حیرانم. روزانه بارها به تصاویر به جایمانده خیره میشوم. آرزو میکنم تبدیل به عکس آلبوم میشدی. یا پای عروسک. کاش ورق کتاب آموزش سهتار بودی و سالم میماندی. کاش کسی جلوی پرواز را گرفته بود. کاش از آسمان سنگ باریده بود و تمام شده بودیم. کاش تو در همان لحظه اول از حال رفته باشی و وحشیگری ما را ندیده باشی. کاش وقاحت ما را ببخشی.
- ۹۸/۱۰/۲۱
" هر ساعت ده بار آرزو میکنم نقص فنی میبود. غمگینم چون علاوه بر عزادار، بیاعتماد هم شدهام "
دقیقاً از صبح دارم به همین فکر میکنم. ما به یه ته فنجون اعتماد و امید نیاز داشتیم. چطور از دست رفت ... حس کسیو دارم که بهش خیانت شده