کجایی که در آغوش نهای؟
از لحاظ بعد غیرکاری، اوقات فراغتم یعنی، سیالترینهایشان را انتخاب کردهام. تسلیم شدهام و اجازه میدهم، کتاب، فیلم، شعر، خاطره، هورمون، فر روشن، من را به هرکجایی که دوست دارد ببرد و مقاومت نکنم. جوکر را دیدم. گریهام گرفت. جوکر را دوست داشتم. نه که فیلمش. فیلم را هم دوست داشتم البته. خود موجود را دوست داشتم. ایده را. سکانس از روی مبل پریدنش را از سر خوشحالی تعریف موری از او و بعد پی بردن به حقیقت تلخ تمسخر پشت تعریف. آن خمیری شدن حالت چهرهاش را خیلی پسندیدم من. به نظرم بینظیر از پسش برآمد. از خوشحالی به ناامیدی رسیدنش بی که حتی کلمهای ادا شود خیلی شگفتانگیز بود. توی فیلم، در این سکانس گریهام گرفت. به گمانم فیلم را یک بار دیگر هم تماشا کنم. کتاب توی دستم "فرار از اردوگاه 14" است. با تقریب خوبی میتوان حدس زد داستان که نه، موضوع کتاب، به ماجرای فرار شخصی از کره شمالی مربوط است. شخصی که در اردوگاه به دنیا آمده است و در کل تصویری از انسان و دنیای خارج از اردوگاه ندارد. نامش شین است. و شین در کره شمالی زندگی نکرده است بلکه در اردوگاه سیاسی کره شمالی به دنیا آمده است. زندان در زندان در واقع! تا دهه سوم زندگیاش تعریفی از خانواده، محبت، دروغ و هیچ مفهوم انسانی دیگری ندارد. زندگیاش حول خبرچینی، پیدا کردن غذا و کمتر کتک خوردن گذشته است. پدر و مادرش هم دو زندانی سیاسی بودهاند و با برنامهریزی سیستم حاکم در اردوگاه ازدواج کردهاند که سالانه تنها پنج روز مجاز به ملاقات بودهاند. یکی از این پنج روز شین است. کتاب هولناک است. برای من این سومین کتاب از تاریخ کره شمالی و هولناکترینشان است چون از زبان آدمیست که از نقطه صفر، برنامهریزی شده است و هیچ شناختی از بخشش، دروغ یا حتی روابط انسانی ندارد. بشر به واقع ترسناکترین و خطرناکترین تهدید خودش و جهان است. باید یک دوره مفصل بعد از خواندنش توی گودریدز بگذارم. سر صبر. خواستم بگویم همزمانی جوکر و زندگینامه شین و حال این روزها، خیلی شگفت بود. درستترین زمانی که میتوانستم جوکر را ببینم و بپسندم توی همین ایام غلیظ دست کشیدن از امید واهی و خندیدن به مفهوم "بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم"ام بود. کدام بو، کدام بهبود، کدام جهان اصلا. ما اصلا به جهانی وصل هستیم؟ جهان من در این روزها فاصله خیلی زیادی از درختهای کریسمس و شمعهای اسطخودوس و آبنباتها و شکلاتهای طرح گوزن دارد. فاصلهمان آنقدر زیاد است که من مدام مبهوتم. به من خیلی خوش میگذرد. حقوق خیلی خوبی دارم. امکاناتی که دانشگاه در اختیارم میگذارد شگفتانگیز است. خانه گرم زیبایی اجاره کردهام. به راحتی کرم مرطوبکننده بادام اصل فرانسوی در دسترسم است. مفهوم جدیدی از آزادی را تجربه میکنم. اما توان عقلی لازم برای پرکردن این فاصله بین گروه ساختن توی واتساپ برای ملحق شدن به بقیه و تماشای روشن شدن درخت کریسمس کنگره در مقابل تلاش برای بقای خودمان، در نبرد روزانه برای بدیهیات زندگی را، ندارم. این است که اغلب اوغات غمگین و متحیرم. در آرامش شبانه، سعدی میخوانم. روی بیتهایش نفس عمیق میکشم. گاهی به گریهام میاندازد. عصرهایی که با اصرار برای سعید میخواندم که همین، همین. آن روزها "آسوده تنی که با تو پیوست" پسزمینه زندگیمان بود و من میغلتیدم روی مثلثی بازوانش و به معنای واقعی کلمه سعادتمند بودم. خواهش میکردم غزل را، نه حتی یک بیتش را با صدای خودش برایم بخواند. میخواند. آدم خوشبختی بودم. صدایش را ضبط میکردم. فایلهای سعید صفریک، سعید صفردو، سعید صفرسه، تا الان سعید پنجاه و هشت دارم. بعضیهایشان حتی جوک. بعضی توی خانه، لمیده کنار میز چنار، بعضی پشت فرمان و با صدای باد، یا توی دریاننو با صدای نفسی که مشخص است پیاده است. بعضی خانه پدری، بعضی با صدای خودش که "داری ضبط میکنی؟" و بعد لحن رسمی ولی خندهدار و اغراقآمیز رادیویی. من آخر همهشان تاریخ و ساعت گفتهام توی بعضی خندیدهام و توی بعضی خشک و جدی و گاهی حتی غمگینم. انگار که توی همان فایلی که گویی برای یک قرن پیش است هم خبر داشتم یک روزی روی سنگفرش خیابانهای سرد روبروی درختهای کریسمس و بیسکوئیتهای زنجبیلی و ریسههای آویزان از درختها و نردهها میایستم و برایش میخوانم "در دام غمت چو مرغ وحشی، میپیچم و سخت میشود دام"، یازده دسامبر دو هزار و نوزده، سالزبورگ.
- ۹۸/۰۹/۲۰