کلّکم راع و کلّکم مسئول عن الرّعیه...
آنقدر غمگینم که نای نوشتن ندارم. اما مفرّ دیگری جز همین کار هم سراغ ندارم. سنگ سنگینی روی سینهام است. نمیدانم غم از چه رو به این شیوه روی من نشسته است. سنگین است. غلیظ است. آرام است. غمم شبیه جریان آب است. آرام است اما پیوستگیاش، نافذش میکند. من را سوراخ کرده است. در شرایط عادی باید بنویسم در بیست و چهار ساعت گذشته یا مثلا دو روز گذشته، اما بیش از این حرفهاست. حسابش از دستم در رفته است. توی یک دالانی هستم که ابتدایش را دیگر به خاطر ندارم. با سرعت زیادی دور میشوم. تصاویر میآیند و میروند. خبرها را میخوانم. خمیر درست میکنم. صدای کلیپ توی گوشم تکرار میشود "جوونیم. میخوایم کار کنیم. میخوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی..." همینجا مکث کردم. گریهام گرفت. برایش گریه کردم. سختم شد. رنج بزرگی توی قلبم جوانه زد. صدا از توی گوشم بیرون نمیرود. سنگ خیلی سنگینی روی قلبم گذاشته شد. نمیتوانم برش دارم. دستم کوتاه است. صدا توی گوشم میپیچد " میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی..."، صدای دخترها میآید که موسیقی خیلی تندی گذاشتهاند. میرقصند و ترجیعبند لِت ایت گو، لِت ایت گو، را بلند تکرار میکنند، میخندند. سالاد و اسپاگتی درست میکنند و شمع روشن میکنند. من نتوانستم بهشان ملحق شوم. برایشان شب گرمی آرزو کردم چون توانایی لبخند زدن هم ندارم در این وضعیت چه برسد به مشارکت. توی سرم یک صدای مستأصل است که میگوید "بابا ما جوونیم. میخوایم کار کنیم. میخوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی..." و فکر میکنم یک تصویر چقدر میتواند تلخ باشد. به اندازه تمام ناتواناییهایم برای بهتر کردن زندگی حتی یک نفر شرمنده هستم. دیگر تصوری از صلح ندارم. باور دارم بشر صلح را نمیپسندد. و در دنیایی که تو آرزوی صلح داری کسانی هستند که کمر همت بستهاند جلویش را بگیرند. من نتوانستم حال کسی را بهتر کنم. زندگی کسی را آسانتر نکردم. زندگی بعد از من بهتر از قبل از من نشد. رنج کسی را کم نکردم. از صدای توی گوشم گریهام گرفته است. امروز توی قطار مادری را با دخترش که روی ویلچر نشسته بود، دیدم. دختر حرکات کندی داشت و مادر اصرار داشت خود دختر ویلچر را هدایت کند. بدون کمک. موقع پیاده شدن، فرمان دادن دختر به ویلچر زمانبر شد. مادر مدام داشت تشویقش میکرد که آره، حالا به راست، آره درسته برو جلوتر. نرسیده به درب خروج، زمان تمام شد و درب بسته شد. کسی رفت و ماجرا را برای راننده تعریف کرد. راننده با بیسیم پیاده شد. با یک میله سه اینچی ال مانند، درب قطار را به صورت مکانیکی باز کرد. سطح شیبدار تعبیه شده را روبروی راه گذاشت و همه قطار شروع کردند به تشویق دخترک. دخترک خیلی هوشیار به نظر نمیرسید. اما تشویقها کارگر افتاد. ویلچر را هدایت کرد و خارج شد. همه برایش دست زدند. من گریه کردم. از این حس رهانشدگی گریهم گرفت. چهره مادر را دنبال کردم. لبخندی روی لبش بود که به گمانم از حس حمایت شدن میآمد. از رهاشدگی خودمان گریهام گرفته بود. از زیرگذرهای چهار ساله در دست احداث، از آسفالت کنده شده و رها شده، از بلوک بتنی وسط اتوبان، از غیب شدن روکش چدنی راهآب... از مردن آدمها. از "میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی" ها... آدمی وقتی قلبا یک جایی را دوست دارد که آن "جا" دوستش ندارد و بهش لگد میزند باید به کی بگه؟ ما رو به امون خدا ولمون کردن انگار... سنگ خیلی سنگینی روی سینهام است.
- ۹۸/۰۹/۱۱
چقدر دلم غمگینه برای این روزهای وطنم... برای مردم... برای خودم