اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

کسی هست؟

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۰ ب.ظ

یک هیولای قلدر قوی درونم خانه کرده است. روی پره‌های روح و روانم. نمی‌دانم کی و کجا آمد. عاجزم کرده است. دست و پایم را. غمگینم کرده است. و غمش یک‌طوری است که دیگر به بی‌تفاوتی رسانده من را. از بی‌تفاوتی غم نمی‌خورم. چنان عمیق و ریشه‌دار دل‌شکسته هستم که از حجم آوارش رام شده‌ام حتی. رومیزی را مرتب می‌کنم. زیر کتری را روشن می‌کنم. مخلوط پیاز و گوشت و جعفری را توی خمیر لوله می‌کنم. به گلدان‌ها نگاه می‌کنم. و اشک می‌ریزم. به هیجان نمی‌آیم. آن جریان حیات پرشور را دیگر زیرپوستم ندارم. یک ماه گذشته خیلی گریه کردم. خودم را، دلم را و فکرهایم را زخمی کردم. وی را هم. حین تماشای دریاچه گریه کردم. خیره به قاشق سوپ گریه کردم. توی ونک گریه کردم. روی مبل، انگشت بین ورق‌های کتاب گذاشتم و گریه کردم. افرای توی قلبم یک ماه است که نیست. نه وقت خواب و نه حتی شام حرف‌های مسخره نمی‌پراند تا بخندیم. دیگر دختر ندارم. خودم را هم ندارم. یک مه سیاه خانه کرده بالای سرم. مستأصل شده‌ام. نمی‌دانم به کجا پناه ببرم. آن‌شب زیر نور ماه توی راهروهای سبز و تاریک پارک لاله کنار قدم‌های وی گریه کردم. در حالت همیشگی این قاب نهایت خواسته‌ام از زندگی بود. از خوشی‌اش می‌مردم. آن‌شب اما آنقدر آرام اشک ریختم که وی با بهت دست و پایش قفل شده بود و تنها توانست بغلم کند. دلم برایش سوخت. برای آنطور بی‌پناه شدنش وقتی من از دورن دارم دریده می‌شوم. قادر نیستم برایش توضیح دهم از هیچ غمگینم. یک توده توی گلویم است که خیلی تلخ و بدمزه است. زیر درخت‌ بید مجنون گفتم که حیرانم. قرار ندارم. چه کنم. داشتم اذیت می‌شدم. دارم اذیت می‌شوم. بغلم کرد. شقیقه‌ام را بوسید. اشک‌هایم را لمس کرد و گفت بیا اینجا. من به وی خب خیلی ایمان دارم. اما به خودم، به این حال، نه. کاش دوام بیاورم. پریشانم. نمی‌توانم برایش توضیح بدهم چرا پارک لاله را نمی‌بینم. او را. نور ماه را. امنیت و خوشبختی داشتنش را. شبش برگشتیم خانه. دوش گرفتم. سعی کردم این هاله‌های مخوف را با آب بشویم. برگردم به جریان زندگی. لباس گرم پوشیدم. خزیدم زیر پتو و رو به هلال گوشش گریه کردم. خوابیدم.


  • افرا ...