صبح آن سم "تو هیچکاری بلد نیستی" توی مغزم و تمام تنم ترشح شد. از آن روزهایی که که کافی نبودن تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و به نظرم میرسید دست به هر چه که بزنم بهتر که هیچ، ثابت ماندن که هیچ، که حتی بدتر میشود. چاه عمیق و تاریک مجسم. فرانتس که آمد دیگر واقعا نشستن از توانم خارج شده بود و کیفم را برداشتم مقاله را پرینت گرفتم گذاشتم توی کیف و تا جایی که میتوانستم از دانشگاه دور شدم. رفتم کافه کرنگاسه و یکی از صندلیهای توی باغچه در کنج جنوبی را پیدا کردم و نشستم. صندلی مذکور ساحلی بود. از همانهایی که تام در ساحل رویش لم میداد و با نی نوشیدنی خنک هورت میکشید. فیزیکش طوری بود که اگر میخواستم هم نمیتوانستم چهارچوبدار و رسمی بنشینم. همانچیزی که دنبالش بودم. نشستم مقاله را خواندم، بد نبود. قهوه بزرگم که رسید تکیه دادم و خیره شدم به شاخههای درختها. یک نسیم ملایمی آمد و گنجشککی جسته و گریخته میآمد روی میزم و میپرید و دوباره همین روند. فکر کردم بعدش بروم خانه. یک ناهار خوب و مرتب درست کنم. از آن سرسریها نه، یک غذایی که زمان ببرد. زما بخواهد تا عطرها و طعمها را توی خودش حل کند. که تمام امروز را فقط کارهایی که به نظرم بلد هستم را انجام بدهم. قصه بخوانم. ملحفهها را بگذارم توی ماشین و حولهها را هم. کولهام را تمیز کنم. بنویسم. برشهای لیمو و سیر را روی ماهیها بچینم و اینجاو آنجای ظرفش رزماری پراکنده کنم. کنارش سیبزمینی کباب کنم. نه پوره بهتر است. پروسه دارد. از نظر روانی به پروسههای انجامشدنی احتیاج دارم. حساب کافه را گذاشتم زیر فنجان و راه افتادم. بعدش دونات و توتفرنگی و گیلاس و کاهو و ماهی خریدم. چک کردم کادوی تولد سعید آماده شده است که اگر امکانش بود بروم بگیرم که نبود. نشستم توی قطار و اپیزود چهلودو دیالوگباکس را پخش کردم و تکیه دادم به پنجره و فکر کردم برگردم خانه.
- ۵ نظر
- ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۵