اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

این آخر هفته را با دوستان غیرایرانی‌مان گذراندیم. از این رو به این موضوع اشاره می‌کنم که عموما معاشرت‌هایمان متفاوت است. هفته قبلش درگیری نمایشی/سیاسی منطقه بالا گرفته بود و من توانم را از دست داده بودم. نه که متاثر از اتفاقات پیش‌آمده باشم، که در این مواقع درگیر جان آدمی می‌شوم. اینکه چطور در دعوای فیل‌ها، این ما علف‌های خرد هستیم که از بین می‌رویم. شنبه بود. شب قبلش به مهمانی دورهمی کلوب بین‌المللی خانم‌ها دعوت شده بودم. بعد از جنبش عزیز اخیرمان کمی خاطرم مکدر شده بودی که سازمانی که هدفش گردآوری زنان و قدرت‌بخشیدن بهشان به‌خصوص در کشوری بیگانه است چطور در موضوعی به این مهمی سکوت اختیار کرده و حتی یک ایمیل که ما کنار زنان ایران که دست‌کم پنج‌تایشان عضو فعالمان هستند هستیم، هم نفرستاده است. با تمام خشم و غمی که داشتم اما بسیار امیدوار بودم که از این حقانیت دیگر برگشتی نداریم. در کنارش اما دلخور هم شده بودم که چرا ما هیچ اهمیتی برای جهان نداریم. جهان به کنار برای همین کلوب هم. به عادت "حرف نزدن منجر به مردن می‌شودم" یک ایمیل بلندبالا به هیات امنا نوشته و به صورت مستیقیم اشاره کردم که زنان ما برای حقی بسیار بسیار بدیهی در جنگ روزانه هستند و به گمانم کمترین کار ما، همه ما به عنوان انسان، و فارغ از جنسیت و نژاد دست‌کم نشان دادن یک حمایت صوری‌ست. ایمیلی که من به عنوان فلانی بیش از یک ماه است که منتظرش بوده‌ام و دیگر حالا مطمئنم ما در این معرکه تنهاییم. دلخور، غمگین و خشمگین بودم. کمی قبل‌ترش جنگ اوکراین شده بود و من به اندازه دستانم حمایتم را نشان داده بودم. تفنگی روی دوشم نینداختم و به معرکه‌ای نرفتم اما به همه اعضا ایمیل زدم و گفتم که ما داریم شما را می‌بینیم. نامه را ختصاصی برای اولگا و آزا نوشته بودم اما گیرنده‌اش تمام اعضا بودند چون فکر کردم حالا که انقدر دست‌هایم خالی‌ست، دست‌کم بنویسم که درک‌تان می‌کنم و نشود که احساس تنهایی کنید. همین، همین را من برای مدتی طولانی چشم‌ به راهش بودم. بعد از ایمیل بلندبالایی که نوشتم اول سارا هتچ رییس هیات مدیره کلوب جواب داد. بعدش سارا کراکت مدیرعامل و بعد هم کارول مدیر روابط‌عمومی. هرکدام جدا اما همه در سی‌سی ایمیل. پیام‌های قشنگ اما دیر. من هم که خداوندگار "اگر خودت قصد داشتی باید قبلش می‌گفتی و حالا که من گفتم فایده ندارد"، دیگر پی‌اش را نگرفتم. ایمیل تشکر خوبی فرستادم و فکر کردم چه انتظاری داشتم؟ واقع‌بینی‌ام کجا رفته؟ ما تمام هدفمان از جمع شدن مگر برپایی خیریه برای تامین مالی زنان آفریقا نیست که برایشان دوچرخه بفرستیم؟ کجای اساسنامه نوشته شده بود که ما داریم برای حقوق برابر می‌جنگیم؟ ما نهایت هفته‌ای یک روز صبح کنار هم قهوه بخوریم و از اخبار کلوب بافتنی و نمایشگاه کتاب بگوییم. بدبختی‌ها را باید بگذاریم برای آنجا که بهش عادت دارند. ما فقط می‌توانیم متاسف باشیم و بعد فکر کنیم هوا بهتر شده است و می‌توانیم قهوه‌های صبح در کافه‌ها را به نوشیدنی‌های عصر در فضاهای باز تغییر دهیم. بگذریم. سر سال که شد دیگر عضویتم را تمدید نکردم. من البته کسی نیستم که بود و نبودم برای آن‌ها تغییری ایجاد کند اما فکر کردم برای خودم معنا دارد. بعدترش بتینا به گوشی‌ام پیام داده بود که همدیگر را ببینیم. درگیرودار جابجایی توی خیابان دیدمش و کمی گپ زدیم. خواست که اگر نوروز دوست داشتم با هم یک چای و شیرینی عصرگاهی بخوریم. کمی دلگیر بودم اما دیگر توانش را نداشتم ازش بخواهم از من دلجویی نکند چرا که مسئله‌ای که گمان می‌کنند خاطرم را مکدر کرده است به هیچ‌وجه شخصی نیست. خارج از توان و حوصله‌ام بود برایش شرح دهم از خودم خسته‌ام که انتظار داشته‌ام دغدغه‌ ما دغدغه جهانی باشد. واقع‌بینی‌ام را گم کرده‌ام. و اینکه ما توقع داریم کسی از جهان آسوده بیاید و فکر کند لازم است آسایشش را به هم بزند تا ما هم به حقوق برابری چون او برسیم ،حقیقتا گناه او نیست که کج‌فهمی ماست. من آنقدری از خاکم دور بوده‌ام که دیگر آنجا نباشم و از طرفی راه برگشتن را هم گم کرده باشم. جمعه‌ای قبلی، مهمانی بزرگ سالیانه همه اعضا بود و من هم علی‌رغم عدم عضویتم دعوت شده بودم. رفتم اما عذرخواهی کرده بودم که نمی‌توانم تمام شب بمانم. بهانه‌ای نیاوردم فقط دوست داشتم برگردم خانه. پیاده برگشتم خانه و فکر کردم چه دریایی میان ماست. توی لابی هتل منتظر بقیه لیوان را به سینه‌ام فشار می‌دادم و لبخندزنان حال پریستینا را می‌پرسیدم و به مارگریت لبخند می‌زدم درحالیکه توی دلم قطه‌ای خون می‌چکید. این‌ها دلیل بر این نیست که غمگین بودم یا خوش نگذشت. از قضا بی‌نقص بود. عصر آرام خوشی داشتیم اما خوشی یک چیز است و اذعان به اینکه می‌دانستم هیچ به اینجا تعلق ندارم در درونم چیز دیگری بود. دوست داشتم این بار را زمین گذارم. چشم باز کنم و ببینم اصلا نمی‌دانم خاورمیانه کجاست. دغل‌بازی و شقاوت این قوم‌الطالمین را ندانم و نشناسم. شرمنده وصل بودن به حقارتشان نباشم. کاش فکر می‌کردم غم بزرگ دنیا این است که زنان کنیا دوچرخه ندارند یا حواسم باشد شهردار را به نمایشگاه غذای محلی هفته دیگر دعوت کنم... من اما شوربختانه این‌ها را بلد نیستم. گاهی خیره به آدم‌ها به خودم می‌آیم که چرا نمی‌توانم مثل آدم زندگی گنم؟ آدم‌ها چطور همه این‌ها را دوام می‌آوردند. چطور هر اتفاقی که به تنهایی جانکاه است را می‌شنوند و به کار خود ادامه می‌دهند. آدم‌ها چطور در عبور انقدر سریع‌اند؟ چطور بلدند؟ بگذریم. من که باشم اصلا. آدمی معمولی با قلبی کوچک هستم. موضوع این است که ذهن خسته و رنجورم توان مقابله با این حجم بی‌خیالی را ندارد. تزم را جلو می‌برم. رمان می‌خوانم. ورزش میکنم. ناخن‌هایم را مرتب می‌کنم. خانه را سامان می‌بخشم. به زندگی فردی و عاطفی‌مان رسیدگی میکنم. گریه می‌کنم. خاک گلدان‌ها را عوض می‌کنم. بسیار در خلوت هستم. با همه‌چیز کنار آمده‌ام و مسئله این است که تنها به این خلوت برای نفس تازه‌کردن و ادامه دادن احتیاج دارم...

قدردان محبت‌ها هستم.

+ موسیقی متن :)

  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۱۷
  • افرا ...

داشتم به مامان میگفتم‌ ه را مثل من ببین. مثل مریم ببین. فکر کن من یا مریم چقدر سختی کشیدیم تا حالا که اینجا هستیم و ه را بگذار جای ما. قصد داشتم شجاعت، تلاش، استقامت و به دوش کشیدن همه این‌هارا در تنهایی آنطور که ه انجام می‌دهد را به روی مادرم بیاورم و فکر کردم حالا که شرایط سختی که من درش بوده‌ام را دیده است، به ه حق می‌دهد. مامان که البته نپذیرفت. آن حالت معروف هر مادری را گرفت که نه تو فرق داشتی. تو ال. تو بل. که حقیقت هم نداشت. به نظرم رسید چون دخترش هستم دارد کردیت بیشتری خرج من می‌کند. رابطه خونی و این‌ حرف‌ها. تلاشم برای مقایسه شرایطمان بالا گرفت. سعی کردم روزهای ابتدایی آمدنم به این شهر سرد را یادش بیاورم. که چه جانی کندم تا روی پاهایم بایستم و خودم را تعریف کنم و علی‌رغم غم و وحشتی که مرا فرا گرفته بود سرپا بمانم و ادامه دهم. کارگر نبود. مادرم در آخرین تلاشش برای نادیده گرفتن جسارت و شجاعت ه گفت مگر تو چه سختی‌ای کشیدی؟ مکث کردم. جهان هم ایستاد. مکثم از سرعت اینترنت یا کندی واتس‌اپ نبود که از حیرت من بود. چند ثانیه خیره ماندم. مامان گمان کرد تصویر قطع شده است. من هم همان فرمان را گرفتم و موضوع را تغییر دادم به سفر اخیرم. حوالی عصر بود و داشتم از خانه کار می‌کردم. گوشی را گذاشته بودم بین مانیتور دو و سه. طبق عادت آستین‌های پلیورم را هل داده بودم تا حوالی آرنجم و نزدیک صفحه گوشی بودم. صحبت را که تغییر دادم کمی عقب‌تر رفتم و به صندلی‌ام تکیه دادم. خسته بودم. خستگی‌ام از چند ساعت مطالعه قبلش و البته بحثی فرساینده بود. گمانم مورد دوم حتی بیشتر. صحبت‌مان که تمام شد قهوه سردشده‌ام را تمام کردم. مقاله‌ای که مشغول مطالعه‌اش بودم را به آخر رساندم و نکات جالبش را توی دفترچه‌ام نوشتم درحالیکه غمی توی دلم بود. یک سنگینی عجیبی توی قلبم احساس کردم که به نسبت جدید بود. شام را که آماده می‌کردم به نظرم رسید این حجم از اندوهی که توی جانم نشست از درک نشدن آمده. به گمانم بود یک نفر در تمام جهان که از روزگار سختم خبر داشته باشد حتما مامان است. یا دست‌کم کسی از خانواده است. بعدتر بهش حق دادم. فکر کردم از کجا باید بداند وقتی هربار که تماس گرفته لبخند به لب نشسته‌ام برایش از خانه، هوای خوب، غذای جدیدی که امتحان کرده‌ام یا پف کیک اخیری که عکسش رافرستاده‌ام گفته‌ام. آدم گاهی خیال می‌کند بالغ است و دیگر لازم نیست آنچه را که از سرگذرانده است را نشان دهد. همین که باقی‌ مانده و زنده است کافی‌ست که نشان دهد چقدر قوی و شجاع است و برای هدفش مبارزه می‌کند. مبارزه کردم؟ غلط اضافه. من که تمام مدت توی دلم آشوب بوده و فکر کرده‌ام الان است که پوستم منفجر شود و تشویشم روی تمام دیوارها پخش شود. روزهایی که توی دلم حتی داشتم پوستم را ستایش می‌کرده‌ام که من را جمع کرده تا از هم نپاشم. من کجا مبارزه کرده‌ام. کجا شجاع بوده‌ام. همه این‌ها می‌بایست به رسمت شناخته میشد. من از به رسمیت نشناخته شدن خستگی‌ام دردم گرفته بود. اما فکر کردم حالا که مامان فکر کرده است «مگر تو چه سختی‌ای کشید‌ه‌ای؟» لابد بازیگر قهاری هستم که ادای قهرمان‌ها را خوب درآورده است. به اینجا که رسیدم سینی سبزیجات را هل دادم توی اجاق و دیدم نه. نمی‌توانم به مامان حق بدهم. او باید می‌توانست آشوب آنچه که می‌گذراندم را ببیند. گیرم که من فیلم هم‌زدن فرنی را از زاویه بالا فرستاده باشم. مامان بود که باید می‌دانست آن‌شب که از لئوبن برگشتم چطور هاله غم دور من پیچیده بود و من باید لیوانم را بالا می‌گرفتم و لبخند می‌زدم. مامان بود که باید می‌دانست نشسته روی آن تخت کذایی وقتی آب‌نبات پرتقالی را می‌مکیدم دلم از تمام پرتقال‌های عالم چرکین بود. مامان بود که باید می‌دید چطور باد شمالی توی صورتم می‌زد و من فکر می‌کردم اگر شالم را محکم‌تر بپیچم تمام می‌شود و من زنده می‌مانم. مامان هرگز چمدان بسته من را ندید که آرزو می‌کردم شجاعتش را داشتم و بلندش می‌کردم. مامان غم من را که داشت به خشم دائمی من تبدیل می‌شد را ندید. نخواهد دید. فکر رکدم من آدم بالغی هستم که کاهوها را که خرد می‌کردم فکر کردم همه این‌ها دردش خیلی کمتر از حالتی‌ست که مامان خواسته باشد برای ناددیده‌گرفتن تلاش ه،‌ وانمود کند من سختی خاصی نکشیده‌ام. ندیدن رنج من برایم آسان‌تر آمد تا انکار این حجم از جان کندن ه برای زندگی بهتر.

  • افرا ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ آبان ۰۲ ، ۱۹:۰۱
  • افرا ...

الف یک فیلمی فرستاده بود که من در بیست‌ و‌ پنج بهمن نود و هفت گرفته‌ام. این را انتهای فیلم گفته‌ام. آنجا هنوز مهاجرت نکرده بودم. خانه قشنگ بود. غزل استرس کنکور نداشت. حامی یک ساله نشده بود. آدم‌ها نمرده بودند. آدم‌ها کشته نشده بودند. توحش انقدر نبود، بود و عیان نبود. کمی شرم مانده بود. همه‌مان یک طور خوبی نشاط بیشتری داشتیم. گریه‌ام گرفت. صبح جلسه ماهیانه‌مان را داشتیم. بعدترش باید می‌آمدم دانشکده چون یک استاد مهمانی آمده بود تا از علت اصلی سقوط هواپیما‌ها از سال هزار و نهصد و پنجاه‌ و دو تا امروز بگوید. نتیجه‌گیری چهل اسلایدش این بود که علت اصلی افتادن هواپیماهایشان خستگی بوده است. استادم سمت راست من بود و فرانتس سمت چپ. چشم چرخاندم سین را ببینم که پشت سرم بود. یک ثانیه چشم در چشم شدیم. برگشتم و توی دفترم نوشتم خوش به حال شما که هواپیماهایتان از خستگی می‌افتند. استادم اشاره کرد چقدر فارسی خوش‌شکل است. لبخند زدم و توی دلم یک قطره خون چکید.

  • افرا ...

در سفری که به ایران داشتم متوجه شدم وطن نوشتاری من ایران است. آنجا انگار بلدم بنویسم. کلمات می‌آیند و سر می‌خورند توی صفحه خاکستری‌ام. مصاحبه‌ای از آقای یارشاطر تماشا می‌کردم که کسی پرسیده بود دلتنگ ایران نمی‌شوید؟ و ایشان پاسخ داده بودند وطن من زبان فارسی‌ست. در سفر اخیر این جمله عزیز را تا عمق جانم احساس کردم. به غنای کلمات برگشتم و هم‍‌صحبتی‌های بسیار باکیفیتی داشتم. در زمان محدودی که داشتم و با احتساب محرومیت‌های محرمی فضاهای فرهنگی، تیاتر خوب دیدم. کتاب خوب خواندم و آثار خوبی تماشا کردم. تا می‌توانستم از تلویزیون فاصله گرفتم و آدم‌هایی را که دیگر به هم تعلقی نداشتیم ملاقات نکردم. مادربزرگم را از دست دادم که همزمانی‌ این فقدان و حضورم مانند هر رخداد دیگری در زندگی دو سویه داشت. سوگ از دست دادن و در آن واحد خوشحالی حضور کنار مادرم در این شرایط دشوار. اگر بخواهم صادق باشم شیون خاصی نکردم. اولش کمی شگفت‌زده و حتی ناراحت بودم که آن حجم عظیم غم را ندارم و اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که لابد مهاجرت از من آدم سنگ‌دلی ساخته است که فاقد احساسات بشری‌ست. بعد که غبارها فرو نشست و مادرم راهی جنوب شد تا در خاکسپاری شرکت کند، در خلوت خانه رنگینک درست کردم. چراغ اصلی آشپزخانه را خاموش کردم و اجازه دادم نور زیر کابینت روشن بماند چون شمع‌ها را پیدا نکردم. توی سکوت و آرامش خانه کمی قرآن خواندم و فکر کردم شاید آن حد از شیون موضوعیتی نداشته باشد وقتی بی‌بی مرحومم خوب و طولانی زندگی کرد. با نیم‌نگاهی به جنگ و آنچه که از سرگذراندند اینکه خودش و عزیزانش سالم ماندند و کهن‌سالی مناسبی داشتند خوب است. بی‌ملاحظگی‌ست اگر می‌خواستیم فقط باشد تا ما ببینیمش درحالیکه ماندنش برای خودش سخت شده بود و مدام آروزی دیدن رفتگان را داشت. درست است من دیگر دست‌های مهربان و گرم و محافظش را ندارم. دیگر خانه آباد و پذیرایی نیست که اگر واردش شدم به میانه خانه نرسیده بساط شیربرنج و رطبش را آماده کند. اما در قبال همه این‌ها من برای آن جان عزیز که کاری نکردم. حتی نبودم که اوقات فرسودگی‌اش را آسان‌تر کنم. رفته بوده‌ام پی زندگی‌ام و از افق‌های پیش رویم لذت می‌بردم و می‌خواستم باشد تا هر قوت رفتم کنج امنم باشد. من این را از خودخواهی‌ام دیدم. در میانه بی‌قراری‌های آن لحظات نخست، احمد حرف جالبی زد که این عادلانه‌ترین موضوع جهان است که کسی از کهولت برود. همین حالا هم احساس خوشایندی  از بیان این سوگ ندارم، اما قصدم نه کوچک نشان دادن این فقدان، که عمیق بودن از دست دادن جوان‌هایی‌ست که حتی فرصت نکردند از زندگی لذت ببرند. از هرطرف که نگاه می‌کنم می‌بینم تمام سوگ‌های اخیری که در آن عقل بالغی داشتم تا وقایع را مشاهده کنم تک‌تک‌شان تمام جنبه‌های زندگی‌ام را تحت تاثیر قرار داده است. کجای دنیا می‌توانم بگویم غم از دست دادن صدوهفتادوشش نفری که نمی‌شناختمشان بسیار بسیار درنده‌تر از غم از دست دادن بی‌بی هشتادونه ساله‌ام بوده است؟ جهان من همین صفحه است. جهان من این است که نوشته‌ام را با صحبت خاطرات سفر دلنشینم به ایران شروع کنم، و به خودم بیایم ببینم نشسته‌ام به سوگ جان‌های عزیزی که رفتند و سوگشان مانند ریسمانی معلق در فضا مانده است...   

  • ۴ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۵۲
  • افرا ...

صبح آن سم "تو هیچ‌کاری بلد نیستی" توی مغزم و تمام تنم ترشح شد. از آن روزهایی که که کافی نبودن تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و به نظرم می‌رسید دست به هر چه که بزنم بهتر که هیچ، ثابت ماندن که هیچ، که حتی بدتر می‌شود. چاه عمیق و تاریک مجسم. فرانتس که آمد دیگر واقعا نشستن از توانم خارج شده بود و کیفم را برداشتم مقاله را پرینت گرفتم گذاشتم توی کیف و تا جایی که می‌توانستم از دانشگاه دور شدم. رفتم کافه کرن‌گاسه و یکی از صندلی‌های توی باغچه در کنج جنوبی را پیدا کردم و نشستم. صندلی مذکور ساحلی بود. از همان‌هایی که تام در ساحل رویش لم می‌داد و با نی نوشیدنی خنک هورت می‌کشید. فیزیکش طوری بود که اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم چهارچوب‌دار و رسمی بنشینم. همان‌چیزی که دنبالش بودم. نشستم مقاله را خواندم، بد نبود. قهوه بزرگم که رسید تکیه دادم و خیره شدم به شاخه‌های درخت‌ها. یک نسیم ملایمی آمد و گنجشککی جسته و گریخته می‌آمد روی میزم و می‌پرید و دوباره همین روند. فکر  کردم بعدش بروم خانه. یک ناهار خوب و مرتب درست کنم. از آن سرسری‌ها نه، یک غذایی که زمان ببرد. زما بخواهد تا عطرها و طعم‌ها را توی خودش حل کند. که تمام امروز را فقط کارهایی که به نظرم بلد هستم را انجام بدهم. قصه بخوانم. ملحفه‌ها را بگذارم توی ماشین و حوله‌ها را هم. کوله‌ام را تمیز کنم. بنویسم. برش‌های لیمو و سیر را روی ماهی‌ها بچینم و اینجاو آنجای ظرفش رزماری پراکنده کنم. کنارش سیب‌زمینی کباب کنم. نه پوره بهتر است. پروسه دارد. از نظر روانی به پروسه‌های انجام‌شدنی احتیاج دارم. حساب کافه را گذاشتم زیر فنجان و راه افتادم. بعدش دونات و توت‌فرنگی و گیلاس و کاهو و ماهی خریدم. چک کردم کادوی تولد سعید آماده شده است که اگر امکانش بود بروم بگیرم که نبود. نشستم توی قطار و اپیزود چهل‌ودو دیالوگ‌باکس را پخش کردم و تکیه دادم به پنجره و فکر  کردم برگردم خانه.

  • ۵ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۵
  • افرا ...

چه ارتباطی بین حزن و نوشتن وجود دارد؟ چطور این غم آرام نشسته روی جانم من را می‌کشاند پشت این صفحه خاکستری. این حالت را دوست دارم. یک طوری سرگشتگی دارد که آدمی هرکجا که باشد انگار غریب است و فضای اطراف فارغ از پویایی‌ و به هیچ‌انگاشتنش، آن بیرون است و تو دیگر بخشی از آن نیستی. تو در جهان موازی داری می‌روی روی تپه‌ای مشرف به شهر بنشینی به تماشا و یک نسیم ملایمی می‌وزد. اسمش حزن  است یا هرچه، یک آهستگی لطیفی‌ست که دیده‌ام از فضای بیرونی به نادرست به "چرا غمگینی؟" تعبیر شده است. حقیقتش این است که غمگین نیستم. چه بسا روزگاری بودم. آن ‌روزهایی که تازه آمده بودم به این شهر. نوشته‌هایم را که مرور می‌کنم می‌بینم حتی غمگین هم بودم و آن غم داشت تکه‌تکه‌ام می‌کرد. غم بود یا تعبیرم از آن اینگونه بود، حالا که گذشته است تفاوت چندانی ندارد. اما باید بپذیرم آن‌روزها، متأثر از هزار و یک احساس و تجربه جدید، درک درستی از خودم نداشتم و حالا که از دور نگاهش می‌کنم چه بسا تنها تعبیری از آدمی جدید بود که به اطرافش تسلطی نداشت. حالا اما می‌دانم غم نیست. یا دست‌کم آنچه که در این مواقع لمس می‌کنم غمگینم نمی‌کند. اندوه. شاید بتوانم یک اندوه مداوم اما آرام را برایش به کار ببرم. اندوهی که هست اما جنسش فرق دارد با آنچه که غالبا از آن با عنوان غم یاد می‌شود. نوشتن در این مواقع کیفیتی دارد که گویی آدم می‌رود پوست خودش را از درون لمس می‌کند. شخصی هست و نیست. یک چیزی که ، خدای من حتی بلد نیستم وصفش کنم، هست. فقط هست. یک چیزی که شعر که می‌خوانم می‌آید و می‌نشیند روبه‌رویم. یا ادبیات باکیفیت. یک فضای سیالی را احساس می‌کنم که درست نمی‌نویسمش. دفعات بسیاری که از تنهایی نوشته‌ام، ناروا برداشت شده است که دلتنگ جمع هستم. که اگر بخواهم صادق باشم این است که درست برعکس. به مهمانی دعوت شده‌ام و باز هم تنها بوده‌ام و این هیچ‌ارتباطی به کیفیت جمع نداشته است. حقیقتا با صد هزار مردم تنهایی. من کیفیت تنهایی‌ام را دوست دارم. نمی‌توانم به آدم‌هایی که این تنهایی را ندارند یا به رسمیت نمی‌شناسندش بیش از اندازه معقولی نزدیک شوم. تنهایی‌ام مرا به بند می‌کشد از این رهاترم کند.
 

  • ۲ نظر
  • ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۱
  • افرا ...

... بعد در آستانه در آتاق سوم که آنتال چمدانش را آنجا گذاشته بود ایستاد و به چهارچوب در تکیه داد. تجربه بازگشتن به خانه، اینکه چیزی به اسم خانه هنوز وجود داشت، اینکه خانه هنوز همان‌جا بود و گذشته، همچون موجودی زنده، می‌توانست برگردد، با او روبرو شود و نامش را صدا کند...

ترانه ایزا، ماگدا سابو، ترجمه نگار شاطریان

  • ۱ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۵۸
  • افرا ...

روزهایی هست که باد شمالی سخت‌ وزیدن می‌گیرد. روزهایی هم هست که سخت‌تر. سمت خوب ماجرا این است که باور دارم می‌گذرد. هرچند که گذراندن این کارزار و بودن در میانه‌اش خیلی فرساینده است. روزهایی که بی‌اندازه روی عملکردم موثر هستند و علم به موثر بودنشان هم نمی‌تواند نیروی کافی بدهد تا بتوانم حتی دستم را تکان بدهم. جمعه سی‌وپنج دقیقه توی تخت نشستم تا بتوانم تکه‌هایم را جمع و حرکت کنم. به سختی، واقعا به سختی تا دانشکده آمدم و گشتم تا آسان‌ترین و بی‌فکرترین و حتی ملال‌آورترین کاری که ممکن است و در لیست انجام‌دادنی‌هایم دارم را انجام دهم. یکی دو ساعتی که گذشت یک ویس خوبی از سمانه گرفتم. بعد یک موز خوردم و آزمایشگاه را مرتب کردم. کاری که به خوبی در غم از من ساخته است. مرتب‌کاری به طریقی که گویی آخرین و حیاتی‌ترین کاری‌ست که از من باقی می‌ماند. عصرش شیوی را دیدم. جایی که تقریبا محال بود ببینم چون در سال گذشته یک بار آنجا رفتم که همین جمعه گذشته بود که دیدمش! این هم خاصیت غم است. نخواستن و درمعرض قرار گرفتن. بعد مامان و مریم و غزل ویروس را گرفتند، خودشان را قرنطینه خانگی کردند که این یعنی پدرم به خانه مریم نقل مکان کرد. به نظر خیلی منطقی و ساده است اما نیست. یک. مامان هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرد و قانع نمی‌شود که ویروس به خودی خود و از کار خانه نمی‌آید. آرام هم نمی‌گیرد. دو. به طرز فرساینده و درنده‌ای دلتنگ پدرم هستم و می‌دانم تحمیل شرایط کنونی و تغییر محل زندگی‌اش چقدر برایش دشوار است. پدرم آدم منظم و آرامی‌ست که حتی از وسایل و مسیرهای خانه هم روتین می‌سازد و در حال حاضر درکش می‌کنم تا چه اندازه سختش شده است توی خانه مریم بنشیند و هیچ‌کاری نداشته باشد. سه. در دلم بود می‌توانستم دو هفته بروم و برگردم. حقیقتش این است که می‌توانستم. می‌شد بروم و کنارشان باشم. در مقام دختر، در مقام خواهر تو هستم و برای تو می‌آیم. می‌شد به تو می‌تونی روی من حساب کنی و هروقت بهم احتیاج داشتی شش ساعت بعدش من خونه‌ام رنگ واقعیت بدهم. ولی همین هم یک شعار است که آدم دم رفتن مدام دلش می‌خواهد رویش تأکید کند. که مثل هرچیزی دیگری که رویش تأکید شود یک رنگی از بی‌مایگی دارد. نرفتم. نرفتم چون درست زمانی که سایت پروازهای قطر را باز کردم یک وحشت غیرمنتظره‌ای سعید را گرفت که فکر کرد اگر من بروم، سقوط می‌کنم. این فکر را توی ذهنش آنقدر پرورش داد که بزرگ شد و دست و پا درآورد و آمد نشست روی میز آشپزخانه و شد یک پنیک درست و حسابی. سعید یکی از استوارترین آدم‌های زندگی‌ام در کنترل احساسات است. اعتدال عجیبی روی منطق و احساس دارد و بسیار به ندرت، به معنای واقعی کلمه به ندرت، از این تعادل فاصله می‌گیرد. آن‌شب اما یک اضطراب درنده‌ای توی عمق چشم‌هایش دیدم که به نظرم رسید بهتر است شام بخوریم و این موضوع را ببندیم. برای بررسی این مسئله خیلی دیروقت است. و اصطلاحی را که همیشه در معاشرت‌های شبانگاهی به کار می‌برم گفتم: صباح رباح*. که یعنی صبح خیره! این را گفتم تا از نگرانی‌اش کم کنم. حتی یک چیز خنده‌داری هم گفتم که فضا عوض شود. عوض هم شد. آن بیرون سوپ گرم و پنیر برشته خوردیم و سعید چای دم کرد و بعدش هم جوکر تماشا کردیم. درون اما کنار اضطرابی که صحبتش رفت، یک غمی هم آمد روی میز نشست. توی دلم فکر کردم نشد/نتوانستم/یا شاید نخواستم تصمیم بگیرم. این یکی از زوایای مهاجرت بود که حقیقت نیست اگر بگویم فکرش را نکرده بودم اما فکر اینقدر جدی بودنش را نکرده بودم. نقطه‌ای که با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم نمی‌توانم در دو مکان مورد علاقه‌ام باشم. و این میسر بودن رفتنم، ولی با این‌حال باز هم نرفتنم، خیلی برنده‌ترش کرد. یعنی فکر کردم اگر مسئله ویزا یا بلیط یا محدودیت‌های کووید یا هر مزخرف دیگری بود،‌ رنجش قابل‌تحمل‌تر بود. می‌شد بروم و نرفتم و به نظرم هر اتفاق دیگری که بیفتد و بخواهم به مریم یا غزل بگویم من همین بغل هستم بابا،‌ اشاره کنین برگشتم خیلی پنیری و چرت است. بعدش دیگر مهم نیست. هرچه که بگویم شعار است. خودم هم دیگر خودم را باور ندارم. مهاجرت اولویت را به اولویت‌ها تبدیل می‌کند. و خب صفت جمع برای اولویت خیلی تناقض مسخره‌ایست. اولویت اول. اولویت دوم؟ اگر اولویت است پس چرا دوم است؟ همین خیلی توی چشمم فرو رفت. تا قبلش به خیالم بود آدم امنی باشم. که مریم باور کند اگر بگویم برای تو آنجا هستم، آنجا یک فضای انتزاعی نباشد. یک موقعیت فرازمینی نباشد. همین زندگی معمول، همین موقعیتی باشد که باید در مقام خواهر،‌ دختر، خاله کسی می‌بودم ولی مکث کردم. این مکث است که من را تا صبح بیدار نگه داشت.

  • ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۳۳
  • افرا ...

دست از زندگی در ابعاد بزرگ برداشته‌ام. دنیا را به اندازه چهاردیواری خانه، سعید و دانشگاه و فعالیت شخصی‌ام کوچک کرده‌ام. به بازه‌ای احتیاج داشتم/دارم تا فکر کنم زندگی روی دور آهسته‌اش به چه شکل است. از فکر کردن به چند موضوع درآن واحد دست کشیده‌ام و به نظرم رسید از این هیجان مورد ستایش قرار گرفتن در دنیایی که چندمنظوره بودن را فضیلت جلوه می‌دهد، فاصله بگیرم؛ چون آدمش نیستم. در مقیاس‌های استاندارد ملی تحصیلاتم را به پایان نرساندم، ازدواج نکردم، مادر نشدم و قرار نیست بازنشسته بشوم. زندگی‌ام تفاوت‌های بسیاری با هر موجودی خارج از مرز‌های پوستی‌ام دارد. داشتم تلاش مضاعفی می‌کردم به‌روز بمانم و این به‌روزماندن را به اشتراک بگذارم. مدت زمان بسیاری را در پستوهای قلبم علاقه به ابرقهرمان بودن داشتم. جان می‌کندم روی تواناهایی‌های ارتباطی و عملکردی‌ام کار کنم تا ویژه باشم،‌ برنده باشم. جلوتر باشم. علی‌رغم اینکه اغلب زندگی‌ام را روی دور آهسته گذارنده‌ام،‌روزهای بسیاری را در سودای بهترکردن جهان و اتلاف انرژی با بیزاری از سیستم رفتاری کشورم گذراندم. کوتاه، گذرا و منقطع روزهایی هم بود که ارتباطم را با جهان قطع می‌کردم تا از هم نپاشم. راه‌حلی مقطعی بود اما کارایی نداشت. کافی نبود انگار. از اخبار فاصله می‌گرفتم و توی گروه‌هایی که عضو بودم کسی می‌آمد نقل قولی از فلانی یا حماقت جمعی مجلس می‌گذاشت،‌ یا عکس آقازاده‌ای در یکی از کلوب‌های کانادا را پست می‌کرد. در حالیکه خودش لمیده روی مبل خانه چایش را هورت می‌کشید و فکر می‌کرد... اصلا فکری نمی‌کرد. من از همین آدم‌ها فاصله گرفته‌ام چون از دنبال کردن هر خبری و عادت کردن به وقاحت جمعی اشباع شده‌ام. قصد ندارم ایران و خارج از ایران را مقایسه کنم چون زندگی سی‌ماهه‌ام در این جغرافیا پایه‌های هر حقیقت پیشین را متزلزل کرده است و توان و الزام لازم توضیحش را برای دیگری در خودم نمی‌بینم. یک انزجار عظیمی توی قلبم است که با فکر کردن به آنچه که می‌توانستیم داشته باشیم و مقایسه حال فعلی آنجا و شرایط حی و حاضر آنچه که اغلب مردم در این خطه دارند و حق طبیعی‌شان است یک آواری‌ست روی قلبم که تحملش درگرو دوری از فضای آنجاست. حقیقتش این است که تجربه من آوار بر سر آوار و خبر بد پشت خبر بد نیست، شخصا و همچنان سوگوار همان هواپیما هستم که نقطه اتصالم بود به هرچیزی که گمان می‌کردم بالاخره روزی اصلاح می‌شود. رنج‌های بعدی‌اش هرکدام که آمدند در نظرم یک بندی بود از ریسمان اتصالی که با زدن هواپیما پاره شده و حالا توی هوا معلق است. هر بندش یک نقطعه سیاه است. یک رنج جانکاه است و امیدوارم بپیچد و بپیچد تا دور گردن مسبب‌هایش و بکشدشان به رسوایی. برای من که ذاتا آدم مبارزی نیستم یک معنی بیشتر ندارد. تا جایی که می‌توانم از محیطی که کمکی به کیفیت زندگی‌ام نمی‌کند فاصله بگیرم و تاجایی که می‌توانم در یک گروه کوچک خدمتی کنم. تغییری ایجاد کنم. هر چند از دید مسلمانان ایرانی، این کار لزومی نداشته باشد و کمک به غیرمسلمان باشد. نوشتنش هم طنز است. حقیقت این است که گر تو قرآن بر این نمط خوانی/ ببری رونق مسلمانی. مسلمان‌های ایرانی‌ای که بارانی ووگ و کیف شنل‌شان را با هم ست می‌کنند اما اصرار دارند این کمک به غیرمسلمان است و چراغی که به منزل رواست به مسجد حرام است. که خب مسلمانان به آن نوعی که مورد پسنداین گروه باشد اکثرا نظرکرده هستند و نیازی به امور معیشتی ندارند و نهایت تلاششان برگزاری باشکوه اعیاد است. مسلمانی هم که درگیر امور ابتدایی زندگی باشد از نظرشان مسلمان نیست چون سنی است. نوشتنش هم ناراحتم می‌کند. بلاهت محض. بگذریم. جهان‌بینی مشترکی نداریم یعنی. من سعی دارم از جهل فاصله بگیرم. از آدمی که فکر می‌کند اشتباه نمی‌کند فاصله بگیرم. از آدم مطمئن بیشتر فاصله بگیرم. از آدم تن‌پرور، رجزخوان و دورو فاصله بگیرم و تا می‌توانم خودم را در جمع‌های داناتر جا بدهم. با دوستان دانایم صحبت کنم، برایشان هرآنچه که به چشمم زیبا آمده بفرستم. کانال یلدا را پیوسته تماشا کنم. پانته‌آ را بخوانم. پادکستی که درست بشنوم و از موضوعات عمومی دوری کنم. از گروه‌های فورواردکننده دوری کنم و تا می‌توانم کمک را، ‌اگر که از دستم ساخته باشد، در دوایر کوچک‌تری انجام دهم. چرا که زندگی‌ام نشان داده است هرچه کوچک‌تر،‌ نافذتر. اما این آهستگی به نظرمی‌رسد کافی نبوده است. در همین آهستگی داشته‌ام فکر می‌کرده‌ام طرح آزمایشگاهم را کامل کنم، شبیه‌سازی پروژه نوربرت را جلو ببرم، زبانم را تکمیل کنم،‌ مرتب ورزش کنم، فعالیت‌های فرهنگی‌ام را در حد اعلا نگه دارم،‌ به رفتار نابالغ آدمی که آزارنده و نامحترم است فکر کنم تا ببینم چطور می‌توانم کمکش کنم بالغ و متمدن شود. نگران باشم. بخواهم دنیا را تغییر دهم. حالا آرام که گرفته‌ام می‌بینم دنیا به کمک من و هیچ‌کسی احتیاج ندارد. دنیا ما هستیم. با بودن در محیط آدم‌های اشتباه دنیای آن‌ها را بزرگ‌تر نکنیم. این جهان به قدر کفایت سخت‌گیر هست،‌به خودمان تنگ‌ترش نکنیم. ممکن است در وهله ابتدایی خودخواهی به نظر برسد،‌ آدمی که تجربه نسبتا مرتبطی در این زمینه دارد عرض می‌کند ارزشش را دارد زندگی خودتان را نجات دهید و لذتش را با هم‌نوعان خودتان (و نه لزوما تمامی انسان‌ها) شریک شوید. دنیا خیلی سریع‌تر، دردنده‌تر و سخت‌تر از چیزی‌ست که به نظر می‌رسد. ما شاید نتوانیم توحش یک بیمار روانی را که از بریدن سر کسی می‌خندد کم کنیم. شاید نتوانیم به آدمی که تماشا کرده و آنقدر هوشیار بوده که موبایلش را بردارد و این توحش را ضبط کند بگوییم تماشاچی بودن هم به همان اندازه جنایت است اما شاید بتوانیم کمک کوچکی به آگاهی انسانی کنیم که در نزدیکی ما دارد جان می‌کند از ورطه‌های اینچنینی نجات پیدا کند،‌ حتی یک نفر. سیاست مریض است. تعمدا قصدش همین است که ما داریم تجربه می‌کنیم. بر این منوال سرمایه‌گذاری می‌کند. با دنبال کردن آنچه که عموم دنبال می‌کند با سیاست و دین سیاسی همراهی نکنیم.

آمدم بنویسم من هستم. از تمام پیام‌ها ممنونم. ممکن است در رسانه عمومی وجود نداشته باشم اما در وبلاگ که مأمن و خانه معاشرتی مناسب‌تری برای این روزهای من است خواهم ماند. از خودتان و عزیزانتان مراقبت کنید.

  • افرا ...