اینجا قلزم است.

از کسی که سه روز دروغ مصرانه شنیدن در نظرش عادی‌ست، و با تکذیب حقایق با این سطح وقاحت مشکلی نداشته است، فاصله بگیرید. این آدم تمام تلاشش را می‌کند تا زندگی شما را متاثر کند، و اگر دستش به هیچ‌چیز بند نباشد، هواپیمای شما را دو بار هدف قرار می‌دهد تا مطمئن باشد از بین می‌روید. خانواده شما حق سوگواری نخواهند داشت و احترامی برای شما وجود ندارد. گویی که نبوده‌اید. حبابی بوده که در هوا ترکیده است.

  • افرا ...

*

پرنده‌ای توی دلم هست که می‌خواد بیاد بیرون، ولی من سخت‌تر از این حرف‌هام. بهش میگم: آروم باش، می‌خوای اذیتم کنی؟ یک پرنده‌ای توی دلم هست که می‌خواد بیاد بیرون، ولی من زرنگ‌تر از این حرف‌هام. فقط بعضی شب‌ها اجازه میدم بیاد بیرون. وقتی که همه خوابن. بهش می‌گم: میدونم که اونجایی، ناراحت نباش. بعد میذارمش سر جاش، اما اون شروع میکنه به آواز خوندن. هنوز نذاشتم کامل بمیره. و همینطوری با قولی که به هم دادیم کنار هم می‌خوابیم.

  • افرا ...

به مامان زنگ زدم. کمی به هم خیره شدیم و انگار که تصمیم گرفته باشد در لحظه زندگی را بپاشد به اطراف با آن شیوه خاص خودش توانست. دوست داشتم می‌توانستم پرواز کنم و گردنش را ببوسم. از من پرسید کجا هستم که داشتم از دانشگاه برمیگشتم، قرنطینه جدیدی اعمال شده است و من رفته بودم وسایل ضروری‌ام را از دفترم بردارم. ماه آخر سال است و لابد خواسته‌اند به طریقی جلوی تجمعات رو دورهمی‌ها را بگیرند چون درصد ابتلا دارد روز به روز بالاتر می‌رود چرا که خیلی افراد واکسن نزده‌اند و این واکسن نزدن را مقابل آزادی‌ می‌بینند. خوشی بی‌اندازه‌ای که زیر دل می‌زند. جایی در این دنیا هست که التماس می‌کنند بیایید واکسن بزنید و جای دیگری هست که مردم می‌میرند چون یک کدخدایی دوست ندارد رعیتش واکسن بزند. بگذریم. داشتم به مامان می‌گفتم قصد دارم بقیه مسیر به خانه را پیاده بروم. حوالی ظهر آن‌ها بود چون بابا داشت نماز می‌خواند. دلم خیلی هوایشان را کرده است، از طرفی از گفتنش هم دیگر خسته‌ام. این احساس قرار است بخشی از زندگی من باشد. مهم نیست کجا و در حال انجام چه کاری باشم، حفره‌ای در وجودم حمل می‌کنم. به نظرم می‌رسد آدم مهاجری که از جغرافیایی آمده است که سخت و نارواست در کنار هر لذتی یک کیفیتی از غم را تجربه می‌کند از این سبب که کاش آدم عزیز زندگی‌ام هم بود تا همه چیز کامل شود. که نمی‌شود. هیچ چیز کاملی وجود ندارد. گو اینکه همانجا هم اوقاتی هست که در حالیکه فنجان قهوه‌ات را روی میز آشپزخانه مورد علاقه‌ات می‌چرخانی مملو از ملالی. ذهن آدمی هوشمند است و برای اینکه از هم نپاشد برمیدارد آن قسمت‌های تلخ گذشته را حذف می‌کند و یک پتکی می‌گیرد دستش تا نشان دهد که آه قدیم چقدر خوب بود. که حقیقتا هم بود اما خوبی مطلق نبود. در همان لحظات شفاف و درخشان خوشبختی که داشتم در کوچه‌های اطراف تئاتر شهر و نوفل‌لوشاتو قدم می‌زدم، چند ساعت قبلش در کیلومتر بیست جاده کرج یک رئیس جاهل و بی‌مروتی داشتم که تحملش جهاد با نفس بود اما چاره‌ای نداشتم چون کار تخصصی بهتری پیدا نکرده بودم و زندگی هزینه داشت و هر سالی که بود فرقی نمی‌کرد باید یا خانه را عوض می‌کردیم یا دست‌کم اجاره را دوبرابر می‌پرداختیم و چشم بر هم می‌گذاشتیم سال بعد شده بود. روزهای عجیبی بود. یک جدال همیشگی برای بودن، برای ماندن، برای دوام آوردن. امید زیادی داشتم. نمی‌دانم از سن بود یا خوش‌خیالی یا چه اما به طرز غریبی چقر بودم. یک تاب‌آوری عجیبی داشتم. گو اینکه هنوز این حجم از بی‌حیایی این‌ها را هم ندیده بودم یا اگر دیده بودم انقدر واضح نبود که بردارند برای خفه کردن یک درخواستی، یک مطالبه حق طبیعی‌ای راه‌های ارتباطی یک جامعه را ببندند. این اتفاق خیلی در چشم من پررنگ و هولناک و فراموش‌نشدنی است چون وقاحت خیلی زیادی در آن حس کرده‌ام. یک رابطه خان و رعیتی دارد که آزارم می‌دهد و هرگز عادی نمی‌شود، بزرگ می‌شود بزرگ می‌شود تا برسد به درجه‌ای که محق باشد یک هواپیمای درسته را در آسمان بزند و خم به ابرو نیاورد. این خوش محک آدم بودن و نبودن است. این هم یک بخشی از تاریخ است که مسلما در ابعاد تاریخی خیلی حقیر و بی‌اهمیت است اما علی‌ای‌حال تمام زندگی ماست. حالا هم بسیار دلتنگ هستم. دلتنگ کیفیت دختر کسی بودن، خواهر کسی بودن، دوست صمیمی کسی بودن، خاله بودن، بغل گرفتن کسی که با هم گذشته مشترکی داشته‌ایم. دلتنگ هویت اجتماعی‌ای که داشتم. حالا در جغرافیای جدید دوست صمیمی ندارم. رابطه عاطفی غیرخونی مستحکمی ندارم، که خب از این رو به عنوان آدم لمسی خیلی سخت است. من شوربختانه یا خوشبختانه همه چیز را با لمس انتقال می‌دهم، خوشی و غم و همدردی و دلگرمی و دوستی و حمایت و همه چیز را. حالا اما نمی‌توانم به میم پیام بدهم برویم بنشینیم یک گوشه استخوان سبک کنیم. جای خیلی خیلی مسائل عمیق توی قلبم خالی‌ست. بخش بزرگی از فعالیت‌های فرهنگی را از دست داده‌ام. دسترسی به خیلی از کتبی که مورد علاقه‌ام هستند ندارم. هر خوشی و حال رهایی یک چنگ عمیقی توی دلم می‌کشد. وقت‌هایی که کرمی، خمیردندانی، قرص ماشین ظرفشویی را از توی قفسه برمی‌دارم فکر می‌کنم همین قلم ساده را چرا مامان یا مریم ندارند. یا سین یا نون یا میم. نمی‌دانم. احساس حقارت می‌کنم و درونم آشوب می‌شود. دنیای من کوچک است و خواسته‌هایم هم. عقل من سودای آزادی و استقلال و تولید ملی را ندارد. تمام این‌ها را واگذار می‌کنم به کسی که دوست دارد باور کند این‌ها فضایل اخلاقی بزرگی‌ست. برای من نیست. بعد از دیدن هیئت مقیم وین و خانواده‌هایشان و طرز زندگی‌شان هم، به نظرم می‌رسد برای این‌ها هم خیلی مهم نیست و ابزاری‌ست که ما عوام‌الناس را مشغولش کنند. از این‌روست که آدم مهاجر از آن سرزمین اغلب موارد در رنج مقایسه است. صبح توی حیاط دانشکده که با سباستین صحبت می‌کردم چرخیدم تا آفتاب درست توی چشمم نباشد و نمی‌دانم چطور و چرا به ذهنم رسید این آدم و خیلی از بچه‌های گروه اصلا مهاجرت را تجربه نکرده‌اند. مفهوم دور شدن از خاکی که متعلق به توست برای این‌ها بی‌معناست و اگر هم بروند اسمش سفر است. موقعیت شغلی‌ست. تحصیل است. دل کندنی نیست. هر وقت هرجا تصمیم بگیرد برگردد خانه، می‌تواند با درآمدش زندگی کند. خانه‌اش سر جایش است و قیمت‌ها همان است که بود یا دست کم منطقی‌ست. شرم‌آور است که بنویسم که اگر برگردم و بخواهم آن زندگی قبل از آمدنمان را دوباره بسازم دست کم باید چند سال بدوم و بدوم؟ حتی عدد تخمینی را هم ندارم. این اگر به معنی خراب شدن پل‌های پشت سرم نیست، چه می‌تواند باشد؟ بخش بزرگی از ذهنم را همین افکار اشغال کرده‌اند. خدا می‌داند چقدر دردناک است، شکایتی ندارم، که سپاسگزار هم هستم به واقع. روزهای بسیار درنده‌ای را از سرگذراندم. به جایی تعلق نداشتم. تنهایی بزرگی را تجربه کردم که از من آدم بهتری ساخت. به یادگیری از کیارستمی باید اعتراف کنم که من در تنهایی آدم بهتری هستم. تنهایی به من عمق بخشید. لحظه معنای بیشتری گرفت. کیفیت رابطه عاطفی‌ام خوب است. آدم نامتناسب برای قالب زندگی من را کنار گذاشتم که بسیار سازنده بود. بیشتر خواندم. کودک ناآگاه الکنی بودم که این تنهایی و جدید بودن مجال داد همه چیز را از ابتدا آموزش ببینم. "من" را در جغرافیای جدید تعریف و ثابت کنم. اغلب چه بسا چند قدم به عقب اما روزهایی هم یک قدم به جلو. زندگی‌ام انسانی‌تر شده است. تلاش و دستاورد یک تناسب منطقی دارند و حقوقی دارم که بهشان آگاهم و حق دارم مطالبه‌شان کنم و منتظر پاسخ انسانی بمانم و در مقابلشان هم وظایفی دارم که تمام سعیم براین است که درست و به‌جا اجرایشان کنم. با یک تجربه از دو سال و چند ماه تصمیم دارم بگویم زندگی من، شخصا، انسانی‌تر شده است و قطعاتی که تا قبل از این در هزار و یک تکه توی هوا معلق بود کم‌کم دارد در جای خودش می‌نشیند. این باور کم‌کم دارد در من دوباره پا می‌گیرد که یک زندگی، با تلاش می‌تواند ساخته شود. باوری که در خام خودم داشتم از دستش می‌دادم چون در حلقه مدام دویدن در سراب افتاده بودم. تأکیدم روی این توانستن است. این امکان خواستن و توانستن است. که حتی ممکن است نشود اصلا، اما بذر آن شدن توی ذهنم دیگر ابتر نیست. ممکن است و این "امکان" خودش دریچه‌ای رو به زندگی‌ست. به زعم خودم، تلاش دارم در زندگی آدم منصفی باشم، غم و رنج و محنت را اینجا نوشته‌ام و حالا که هیچ چیزی سر جایش نیست اما دیگر آن سنجاب دونده در آن سیکل مادام‌العمر دویدن و نرسیدن نیستم و حالا که به اندازه استقلال نوزاد از شیر مادر در این جغرافیا زندگی کرده‌ام لازم است بیایم و ثبت کنم که این طوفان روزهایی هم آرام می‌گیرد و آفتاب می‌تابد و هوا درخشنده و شفاف می‌شود و بار رنج اخبار دنیا را زمین و قهوه‌ام را کنار دستم می‌گذارم و می‌نویسم سخت است اما می‌ارزد. تمام این‌ها را نوشتم که بگویم حالا دیگر خیلی دراماتیک هم نیست. تنهایی زیباست. رنج زیباست. زندگی دانشجویی و تمام محدودیت‌هایش زیباست. حساب دودوتا چهارتا کردن زیباست. یک جمله را به کمک سه زبان به فرد مقابل گفتن و لکنت داشتن زیباست. نرسیدن زیباست. ترسیدن هم زیباست. وقتی که آن "امکان" را ولو از فرسنگ‌ها دورتر ببینیم. قصد دارم بنویسم، شاید کسی عبور کند و بخواند و توی دلش قرص شود که بهتر می‌شود. نترسد و قدم بعدی را بردارد.

  • افرا ...

تمامش همین بود که یک پیامی در تلگرامم ظاهر شد که میم جویند تلگرام. میم دیگر یک اسم خیلی دور است که حتی فکر کردن بهش هم آنقدر در پیچ و واپیچ پستوهای ذهنم است که واضح نیست. حین یادآوری‌اش کسی در گوشم ترانه خیلی دوری بمرانی می‌خواند اما نمی‌دانم چه سری‌ست در شنیدن نام کسی که روزی روزگاری تمام حجم قلب آدم را گرفته بود. دیگر نه من آن سهام سابقم و نه حکما او آن میم. اما حقیقت نیست اگر بگویم شنیدن نامش یا عبور از جایی که ردی از خاطره او دارد چیزی را در اعماق قلبم تکان نمی‌دهد. به شرایط عقلی و قلبی‌ام تسلطی ندارم. یقین ندارم این حس برآمده از نام اوست و خاطره اولین جووانه‌های دوست داشتن و دنیای قصه و نوشتن یا دلم پی آن دخترک نوزده ساله‌ایست که به گمانش دانشگاه خیلی خوبی قبول شده است که تصویرش با یک عشق آتشین کامل خواهد شد و دیگر چیزی از زندگی نمی‌خواهد. میم را در نوزده سالگی دیدم. نشد که آن جوانه نحیف پا بگیرد. سال‌های بسیاری گذاشته است و از اوضاع فعلی‌مان مشخص است هرکدام به مسیر منطقی‌تر و بهتری رفته‌ایم. من سعید را دارم که محبت بینمان فراتر از دوستی و عشق و رابطه عرف همسر است و عکس پروفایل و آیکون انگشتر الماس و قلب صورتی پروفایل میم هم میگوید کنار شخص مناسب است. سال‌های بسیاری گدشته است. می‌توانستم در این مدت یک فرزند چهارده ساله داشته باشم. جوان بودیم هر دو. تمام زندگی پیش رویمان بود و به گمانمان تنها همین عشقمان را کم داشت. نشد. مدیریت هر دویمان خام بود و آن روزها لابد عشق کفاف پایداری رابطه نبود. هزار مسئله جانبی بود و بزرگترینشان همین هیولای سیاه مهاجرت بود که آن روزها با تبر افتاده بود به جان هر ساقه‌ای که آدمی داشت جان می‌کند در برابر طوفان حوادث زنده نگاهش دارد. دور است اما حقیقتا یک روزگاری، شب‌ها و روزهای بسیاری به کابوس از دست دادن و هواپیماهای غول‌پیکر فرودگاه امام گذشت. همین حالا هم که خودم یکی از همان رفتگان هستم هم خبر رفتن زانوانم را شل و قلبم را سوراخ می‌کند. شاخه نرم سبکی توی دلم بود که میل ریشه دواندن داشت اما وسط طوفان نشسته بود. پناه برده بودم به داستان و کلمه و شعر. طفلکی بودم. دخترک نوزده ساله‌ای که به گمانش دانشگاه خوب آینده حرفه‌ای‌اش را تضمین خواهد کرد و یک عشق آتشین هم شادی قلبش را و دیگر چیزی از زندگی نمی‌خواهد. پانزده سال گذشته است. زندگی بازی‌های بی‌اندازه غیرقابل پیش‌بینی پیش روی همه‌مان گذاشت. ایمانمان از دست رفت. قلب‌هایمان از تزلزل همان‌ مسائلی که دست‌کم در نوزده سالگی ازشان مطمئن بودیم بیشتر و شدیدتر لرزید. مضحکه دست حاکمانمان شدیم. تکرار کردیم و آن‌ها شقاوتشان را تکرار کردند. جان کندیم. تا میشد و می‌توانستیم جان کندیم امید را زنده نگهداریم. نشد. ما را به قصد تلف شدن پیش بردند. یکی از هواپیمایمان را زدند و جان‌های عزیز بسیاری را گرفتند، آب را روی اهالی‌مان بستند و گلوله را راه حل دانستند و وقیح ماندند. عشق گرچه گرم و تپنده و نجات‌دهنده، در روزگار کلک و خیانت و وقاحت عجالتش را از دست می‌دهد و آدم می‌افتد پی مرور اخبار جغرافیایی که جان اوست اما خسته و رنجور و تب‌دار است. نطفه محبت در زمین بایر غم و خشم جانی برای زنده بودن ندارد. آمدم از عشق روزهای دور و میم بنویسم رسیدم به این وضع اسف‌باری که نه ما و نه هیچ انسانی شایسته گذرانش نیست. میم عزیز دیدن نامت من را به روزگار خوب بیست سالگی برد. ای عشق مرا ببخش که به تلخی این روزهایمان ختم شد. ما هرکجای دنیا که باشیم از آن ریشه‌ها بریدن نتوانیم و تبر ظالم همیشه تاریخ برنده و سنگین است.

* عنوان ترانه‌ایست با صدای علیرضا قربانی

  • افرا ...

از نظر روانی احتیاج دارم بخشی از دغدغه‌هایم را برون‌سپاری کنم که از قضا بخش کوچکی هم نیست. برونی وجود ندارد. مغزم درد می‌کند و حالا که فکرش را می‌کنم می‌بیینم نوشتن هم چاره نیست. شاید هم باشد. همین حالا متوجه شدم در جمله قبلی چقدر فعل استفاده کرده‌ام و یادم به آن جمله معروف فارسی افتاد که هفده تا یا کمتر بیشتر فعل داشت و خیلی هم مفهوم بود. دست‌کم برای یک فارسی‌زبان. ترکیب جالبی بود. بگذریم. تمایل شدیدی دارم دکمه خاموش را بزنم و بروم یک کنجی که پر از داستان و قصه است و فقط بخوانم. قصه. وبلاگ. و هیچ چیزی آن بیرون مهم نباشد. اما در حال حاضر امکان‌پذیر نیست. اگر دکمه خاموش را بزنم خودم خاموش می‌شوم و در این مقطع حساس کنونی امکانش را ندارم که نباشم. مشکل درست همین است. برای مدت زیادی بودن! من از بودن خسته‌ام. از اینکه باشم و شیر آب را باز کنم و لذت ببرم خسته و شرمگینم. از اینکه توی کافه ونیز رو به بالکنی که گلهای ریز ارغوانی دارد بشنینم و چتر کوکتلم را حرکت دهم لذت نمی‌برم چون غمگینم. به طرز فزاینده و خودویرانگری نگران آدم‌هایی هستم که متاثر از تصمیمات قوم‌الظالمین هستند. گویی دستم همچنان زیر ساطوری‌ست که گرداننده‌اش دارد به ریش همه‌مان می‌خندد و از این عذاب ما لذت می‌برد. از لحاظ روانی آدم‌های خوشحال خوشبین امیدوار را نمی‌توانم تحمل کنم. خصوصا آن‌هایی که فکر می‌کنند برهه سختی‌ست و ما در حال جهادیم. جهاد چه کشک چه. چه کسی به شما گفته است ما را به جهاد بگمارید؟ چقدر جهل و تعصب خشمگینم می‌کند. چقدر خشم دارم. زودپزی که در آستانه انفجار. دوستانم و استعداشان را تلف کردی و فرزندانت جایی دورتر سعی داند بارانی و کیفشان را ست کنند. حیف. صد حیف از آن همه جان عزیز. روضه می‌خوانم. در پستوهای روانی‌ام همچنان سوگوار است و کافیست کمی پای پرواز و واکسن و آب و برق و اینرنت و هر حقی که باید می‌داشتیم به میان کشیده شود. ما مردم مدام عزاداریم. ما معمولی‌هایی که چمن زیر پای دعوای فیل‌ها بودیم. خودم را عرض می‌کنم. خانواده‌ام. دوستانم. مردم‌م. یک‌جایی آمده بود گفته بود ما نمی‌توانیم مردم را در مقابل دشمن بی‌پناه بگذاریم. تمام اعصاب آدم سالم از همین تک جمله می‌تواند بسوزد. ما. مردمانی که ما نیستند. غیر از ما اولیاء هستیم هستند. رعیت. دشمن. تمام آن چیزی که قادر است بی‌لیاقتی ما را پوشش دهد و حواس حمع را از بی‌مقداری و سوءمدیریت ما پرت کند. پناه. پناه از هرچیزی که ممکن است تو را آگاه کند. جهل آن چیزی‌ست که تو بیش از هرچیزی برای بقا به آن احتیاج داری. این چیزی که ما داریم الان پناه است. پرنده‌ای را بچپانی توی قفس و مدعی باشی من مراقب تو هستم که بیرون پر از گرگ است. فیلم دندان نیش حال و روز ماست.

  • افرا ...

"لا شیءَ یُعْجبُنی" یقول مسافرٌ فی الباصِ؛

لا الرادیو و لا صُحُفُ الصباح, و لا القلاعُ على التلال.
أُرید أن أبکی
یقول السائقُ: انتظرِ الوصولَ إلى المحطَّةِ، وابْکِ وحدک ما استطعتَ.
تقول سیّدةٌ: أَنا أَیضاً. أنا لا شیءَ یُعْجبُنی.

دَلَلْتُ اُبنی على قبری، فأعْجَبَهُ و نامَ، ولم یُوَدِّعْنی.
یقول الجامعیُّ: ولا أَنا، لا شیءَ یعجبنی.

دَرَسْتُ الأرکیولوجیا دون أَن أَجِدَ الهُوِیَّةَ فی الحجارتی.

هل أنا حقاً أَنا؟
و یقول جندیٌّ: أَنا أَیضاً. أَنا لا شیءَ یُعْجبُنی.

أُحاصِرُ دائماً شَبَحاً یُحاصِرُنی!
یقولُ السائقُ العصبیُّ: ها نحن اقتربنا من محطتنا الأخیرة، فاستعدوا للنزول...
فیصرخون: نریدُ ما بَعْدَ المحطَّةِ، فانطلق!
أمَّا أنا فأقولُ: أنْزِلْنی هنا. أنا مثلهم لا شیء یعجبنی، ولکنی تعبتُ من السِّفَرْ.

 

مسافری در اتوبوس می‌گوید: از هیچ‌چیز خوشم نمی‌آید

نه رادیو، نه روزنامه های صبح، و نه قلعه‌های روی تپه‌ها...

می‌خواهم گریه کنم.

راننده می‌گوید: منتظر باش تا به ایستگاه برسیم؛ و آن‌وقت به تنهایی هرچه که می‌توانی گریه کن.

خانمی می‌گوید: من هم همینطور! من هم از چیزی خوشم نمی‌آید.

به پسرم مکان قبرم را نشان دادم خوشش آمد و خوابید (مرد) و با من وداع نکرد.

یک دانشگاهی هم می‌گوید: و من هم نه. از هیچ‌چیز خوشم نمی‌آید.

باستان‌شناسی خواندم بی‌آنکه لوح (گوهر) وجود خود را بیابم.

آیا واقعا من، من هستم؟

سربازی می‌گوید: من هم از هیچ‌چیز خوشم نمی‌آید!

هر روز شبحی که مرا محاصره کرده است را محاصره می‌کنم! (دور باطل)

راننده عصبانی می‌گوید: خب به ایستگاه آخر نزدیک شدیم، آماده پیاده شدن باشید.

همه فریاد می‌زنند می‌خواهیم بعد از ایستگاه را ببینیم. ادامه بده! (گازش رو بگیر برو).

من اما می‌گویم: من را همینجا پیاده کن!

من هم مثل اون‌ها هستم و از هیچ‌چیز خوشم نمی‌آید‌ٰ؛ ولی از سفر کردن... خسته شده‌ام.

 

محمود الدرویش

  • افرا ...

چند روز آینده می‌روم که وارد سی‌وپنج سالگی شوم. سنی که بسیار متفاوت‌تر از آن ‌تصوریست که از آن در بیست سالگی داشته‌ام. در مقایسه کیفی شأنش را پایین نمی‌آورم، متفاوت است. من در سی‌وپنج سالگیِ بیست سالگی‌ام یک خانواده‌ای دارم که تویش صدای کودک‌های شاد است و من یکی از برنامه‌های مدونم این است که در جستجوی انیمیشن‌های جذاب باشم تا چهارتایی و اگر سعید هم برسد پنج‌تایی بنشینیم پایشان. بله ما سه فرزند از این عالم خواهیم داشت. دست‌کم من بیست ساله و سی‌وپنج ساله در این مورد هنوز متفقیم. توی سی‌وپنج سالگی بیست سالگی‌ام عصرها حتما خانه هستم. با دخترکمان کاغذهای رنگی روزنامه دیواری‌اش را برش زده‌ایم و درحالی که دارد قلموی رنگش را روی قسمت‌های دیگر می‌کشد من دارم سبزی‌های کتلت را با طمأنینه و آرام از هم جدا می‌کنم. برای پسرکمان شعر می‌خوام و از روی عمد اشتباه می‌خوانم که بخندد تا اصلاحش کنم و من به شرطی که یک بوسه دیگر بدهد درستش می‌کنم. کوچک‌ترینشان هم از پشت پنجره تا کنار پای من در رفت‌وآمد است و منتظر سعید و من عاشق چانه‌اش هستم چون خیلی نرم و از بخت خوشم همیشه مرطوب است که من بهش می‌گویم چکه‌های عسل. توی آن تصویر من قهرمان هستم. همه‌چیز سر جای خودش است و سعید و بچه‌ها به من باور دارند که یک قدرت ماورایی دارم و موفق بوده‌ام باور «همه‌چیز درست می‌شود» را در قلب‌های عزیزشان بکارم. یک حکمتی که مخصوص مادرانمان است. توی آن تصویر من زندگی پدر و مادرم را نه که آسان‌تر کرده باشم اما دست‌کم کنارشان بوده‌ام و آن‌ها ثمره زندگی من را می‌بینند. توی خانه « أهواک و أتمنى لو أنساک و أنسى روحی ویاک» می‌خواند. یک خانه غیرآپارتمانی داریم و من یک اتاق تعویض لباس دارم که دور تا دورش آینه است. آشپزخانه با درب‌های کشویی رو به باغ باز می‌شود و من حین جابجا کردن آبکش سبزی‌ها رد آردی که از کیک‌پزی سعید و بچه‌ها ناشیانه پاک شده است را کشف می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد. هوای بیرون طوفانی‌ست و گرگ‌ومیش غروب است اما جایمان امن است. سعید هم تا چند دقیقه دیگر می‌سد. شب‌ها که آن سه جفت زیتون سیاه آرام گرفتند با سعید ابتهاج می‌خوانیم و من در فکر کاری خارج از چهارچوب خانواده‌مان نیستم. توی تصویر فانتزی بیست‌سالگی‌ام قرار داریم یعنی. خاکی هست که متعلق به ماست و همه چیز پیش‌بینی شده است و تحت کنترل. حتی من قدبلندتر هستم و مرتب و مستمر وقت مانیکور دارم و همیشه در دسترس مامان هستم. اجازه نمی‌دهم آب توی دلش تکان بخورد. توی آن تصویر، سی‌وپنج‌سالگی خیلی دور است و تا آن زمان ما حتما درست مطابق برنامه‌هایمان پیش رفته‌ایم و همه‌چیز استاندارد است. خب تصویر اما فانتزی است. این را از این‌رو نمی‌گویم که هیچ‌کدامشان صادق نیست بلکه سی‌وپنج ساله شده‌ام و حالا خوب می‌دانم که آن سال‌ها هرچقدر حقیقی بود و هرچقدر احساساتمان واقعی بود و عشق جوانه زده توی قلبم ریشه دواند و عمیق شد و صادق بود، ولیکن نورس بود. طفل بود و توی عباراتش حتما زیاد داشت. جهان برایش خیلی منطقی و ریاضی بود و حساب شناور بودن زندگی را نداشت. همه چیز برایش ایکس و ایگرگ و چند عملگر ریاضی و علامت مساوی بود. جهالت بود و منظورم از جهالت معادل فارسی‌اش یعنی نادانی نیست. نادانی کمی بار منفی دارد. جهل یک نیم‌نگاهی هم به ندانستن از روی نادیده‌گرفتن دارد و من حالا تأکیدم روی قسمت نادیده‌گرفتن است. زندگی هنوز خودش را نشان نداده بود یا اگر داده بود من ندیده بودمش. سرم توی قصه‌ها بود و باور داشتم دنیای بیرون شبیه ادبیات است. که نبود و این نبودنش گرچه ترس خیلی بزرگی بود و خیلی غم‌انگیز بود اما واقعی‌ست. ادبیات عزیز بسیاری من را به گریه انداخت و هنوز هم می‌اندازد و شخصا متمایل به ادبیاتی که غم آرام لطیفی دارد هستم اما زندگی آن بیرون اصلا شبیه قصه‌ها نبود/نیست. من والریا بودم اما توی آن مدرسه شبانه‌روزی با دخترها زندگی نکردم و روی پل رودخانه میانی شهر کسی عاشقم نشد. کسی از غم من پیاده‌روی‌های طولانی نکرد یا سیگار پشت سیگار نکشید و و از اشتها نیوفتاد.. هیچ‌کس نیامد کنار پنجره برای من ساز بزند یا در حالیکه به تنه درختی تکیه داده است از دور مسیر روزانه‌ام را تماشا کند. کسی اسم من را گوشه کتابش ننوشت و من توی کافه خیابان براچستونی بوسیده نشدم. ادبیات عزیز بن‌مایه زیبایی از افکار ما ساخت اما زندگی ما نبود که اگر بود. وانگهی، اگر مطابق دنیای واقعی آن بیرون بود تا این حد زیبا و خواستنی هم نمی‌شد و دیگر پناهگاه ما نبود زمانی که از زبری آن بیرون خسته و رمیده بودیم. حالا که سی‌و‌پنج ساله‌ام لبخند به لب دارم. آرامم اما نه به دلیل جواب دادن تمام آن معادله‌های روزهای دور، که برای درک همین لحظه. که گرچه به هیچ جغرافیایی تعلق نداریم و هیچ‌چیز سر جای خودش نیست اما باور داریم که دیگر جای معین از پیش تعریف شده‌ای هم نیست. همه چیز همان چیزی‌ست که اکنون و آینده هرچقدر آرام، هرچقدر متلاطم آمدنی‌ست و قرار و راه‌حل‌های خودش را هم خواهد آورد. راه‌حلی هم نیاورد به یقین تحملش را خواهد آورد. حالا آن چشمان زیتونی عزیز را نداریم و من قدرت ماورایی ندارم. روزهای بسیاری در اضطراب هستم و نیمی از هرچیزی در حال پردازش چیز دیگری‌ست. اطمینانی توی قلبم دارم که لزوما مربوط به بهتر شده اوضاع نیست اما وجود دارد. عصرها اغلب خانه نیستم و غذای گرمی نخورده‌ام و شام دیرتر حاضر می‌شود-اگر که بشود- خانه مرتب نیست. اتاق پرو نداریم و لباس‌هایم محدود به چند دست ساده هستند. دفترچه‌ام با یادداشت‌ها و تاریخ‌ها و ثبت‌های بسیاری سیاه شده است. توی هر جلسه برای هر جمله مدت‌زمانی فکر می‌کنم. سعید یک کتابخانه بزرگ ساخته است که با تعداد محدود کتاب‌هایی که توانستیم بیاوریم خیلی خالی‌ست. آشپزخانه رو به باغ نیست. میز هم ندارد تا من عصرها رویش داستان بنویسم و برای بچه‌ها بخوانم. در عوض تزم کلاف سردرگم شده است و بی‌اندازه مستاق و دلتنگم. اما مدت‌هاست حتما را از دایره لغاتم خط زده‌ام. حالا جهان بین صفر و یک بی‌نهایت عدد دارد که هرکدامشان نشانگر یک حالت حیات هستند. در سی‌وپنج سالگی واقعی اهمیتی ندارد که وقت مانیکور ندارم و موهایم همیشه همین مدل است و آلموست ورید آیز دارد پخش می‌شود. به زودی سی‌و‌پنج ساله‌ام و آرام. سعید هست. رگ تپنده روی بازوی دستش را لمس می‌کنم و شیفته آن حالتش هستم که می‌خواند: چو مه‌روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی...

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۰
  • افرا ...

نمی‌دانم از مرگ عزیزی نوشتن را چطور شروع کنم. دایی‌ام را از دست دادم. رقیق‌القلب‌ترین و خوشی‌آورترین دایی‌ام را که رفتنش واقعا یک کمله بیشتر ندارد. حیف. حیف که او رفت. نه از این رو که اگر باقی می‌رفتند حیف نبود. از این جهت که تمام کودکی‌ام و شوخی و جوک و قربان صدقه‌ها را از دست دادیم. دیگر ژاپنی‌اش نیستم و دیگر آن خنده مفرح را نمی‌بینم. توی قلبم فرو رفت این طرز از دست دادنش. آنقدر احمق بودم که دو روز آخر نتوانستم بروم ببینمش. خیلی ابلهانه فکر کرده بودم حالا حالاها هست و خیلی کلیشه است اما واقعا هیچ فرصتی نیست. ندیدمش و این بی‌اندازه آزارم می‌دهد. صرف ندیدنش. گو اینکه با رفتنم هم نمی‌توانستم جلوی خورندگی آن غدد هولناک را بگیرم اما دست کم قلبم آرام‌تر بود. ویروس جهنمی را بهانه کرده بودند که اگر بروم بیمارستان خطرناک است و تو تست داری و پروازت نزدیک است و واقعا حالش خوب است. که گفتن ندارد نبود. دو روز بعد از آمدنم هم گویا تمام کرده بود. احمقانه است. بیش از یک سال است که ندیدمش اما در لحظه دلتنگش شدم. این بی‌امیدی دیدنش خیلی خورنده است و حالا که می‌دانم دیگر هرگر نمی‌بینمش خیلی غمگینم کرده است. آن همه نشاط و شور را از دست دادم. از هر طرف که بچرخم یک تکه‌ای را از دست داده‌ام. شرم دارم با دخترها تماس بگیرم چون واقعا الکنم. نمی‌دانم چطور باید بگویم آرام باشند وقتی حرف اضافه است. دلداری‌ای ندارم بدهم و دلم آشوب است. نماز وحشت خواندم اما برای خودم آرامی ندارم. از آن طرف مامانم خیلی بی‌قرار است و از من خاک بر سر کاری برنمی‌آید جز اینکه ویدئو را روشن کنیم و با هم گریه کنیم. تنهاست و سوگ در تنهایی غمی‌ست که گلوله می‌شود و گلوله می‌شود و گلوله می‌شود و سبکی ندارد. قلبم سنگین است. از دست دادن یک طوری آزرده‌م کرده است و بغل نکردن پدر و مادرم یک طور جانکاه دیگری. خیلی صبوری می‌کنم و این از توانم خارج است. واقعا خارج است. به بابا زنگ زدم. مغموم به یکدیگر خیره شدیم. ترس از دست دادن را در چشمانش دیدم و اولین حرفی که زد این بود، شما واکسن زدین؟ فعلا نزنین. و این "فعلا" لابد بعد از از دست رفتن دایی‌ام که علاوه بر قرابت خونی، رفاقتی عمیق با پدرم داشته است، خودش را نشان داده. به حد وسع سعی کرده است مسیرهای منتهی به از دست رفتن را ببندد. برای ما شده واکسن نزدن. برای مادرم شده قرص آرامبخش خوردن و کمی قرار گرفتن بلکه بخوابد، برای مریم شده فعلا بیمار ویزیت نکن و برای برادرم شده ساعتت را دستت نکن با قمه نکشنت به هوای ساعت! بگردم. بگردم. آن روزهایی هم که هواپیما را زده بودند تماس می‌گرفت پروازها را تا حد امکان کم کند. تمام مدت پرواز هرکداممان به هر طرفی آشفته بود تا برسیم. تصورش این بود هر هواپیمایی در آسمان روی بورس منفجر شدن است و دستش فقط به صبر و نصیحت بند بود. این مکانیزم دفاعی بابا را در کمی پس از از دست دادن‌ها از برم. و از همین روست که می‌دانم الان چقدر آشفته‌اند و من می‌بایست آنجا می‌بودم تا دست کم با بودنم، با لمس بودنم بهشان بگویم آرام‌ باشند. آدم دور، آدمِ در خطر فرضی‌ست و این فرضیت خیلی خورنده و کوفت است. اینجا نشسته‌ام و صدا می‌خواند "بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم، می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم" و بی‌اندازه دستم کوتاه است و قلبم سنگین است و بی‌تابم... از طرفی، مراسم ایزوله است و شرایط ویروس اجازه نمی‌دهد آدم‌ها همدیگر را بغل کنند و عزایشان را شریک شوند. هر کدامشان در گوشه تنهایی خودش دارد قلبش را چنگ می‌زند. دیگر اینجا و آنجا ندارد. سوگ آدابی دارد که در انزوا خیلی سخت است اجرایش کنی. تنهایی. گریه می‌کنی. آرد حلوا را تفت می‌دهی. خبر می‌گیری خاکسپاری تمام شد. توی ویدئو به عزیزانت می‌گویی گریه کن، سبک بشی اما به این حرفت باوری نداری. تو می‌مانی و سکوت ماتمزده اتاق و تنهایی و بشقاب حلوایی که خشک می‌شود و سنگینی.

  • افرا ...

قورباغه لزج و سمج آخر را هم بلعیدم و تمام شد. تمام یک سال گذشته را توی چند اسلاید آبی و خاکستری و صدای لرزانم چپاندم تا در یک کنفرانس بین‌المللی رهایش کنم، که در ذهنم خودم رهایی‌اش معادل زاییدن بود. از دکمه ثبت مقاله تا همین امروز که کم و بیش دو ماه گذشته است از هر طرف که رفتم جلوی چشمم یک چیز بود. ارائه این بیست و چند اسلاید در جمع اساتید حوزه. تمام شد. با نوشتنش هم به نظرم می‌رسد یک نفسی راحت‌تر بالا می‌آید. تمام که شد، آخرین سوال یکی از حضار را که جواب دادم، دوربین را خاموش کردم هدفن را از گوشم درآوردم و تکیه دادم. رفتم روی صورتم آب گرفتم و برگشتم لپ‌تاپ را بردم توی آشپزخانه که ناهار درست کنم. ورژن جدید زندگی به صورت آنلاین. دوربین را خاموش نگه داشتم طبعن. داشتم سیب‌زمینی خلال می‌کردم که پروفسور گرداننده این بخش که اسم شخصی‌ش لوکاس بود، در انتهای بخش گفت لازم است اشاره کند امروز هشتم مارس است و از طرف خودش این روز را به همه که قدمی برای حقوق برابر برمی‌دارند چه مرد و چه زن و تمام زنانی که سرنوشت‌شان را خودشان تعیین می‌کنند تبریک می‌گوید و تبریک مخصوص به دو پرزنتر خانم حاضر که یکیشان من بودم و دیگری خانمی به نام جویینگ که از آسیای شرقی بود اما در حال حاضر از دانشگاه مونیخ آلمان آمده بود. در انتها هم گفت همه ما امیدواریم شاهد حضور زنان بیشتری در عرصه‌های صنعتی باشیم. لابد حق داشت؛ دو در شصت و خرده‌ای خیلی کم است. لکچر قشنگی بود. من را از خرد کردن سیب‌زمینی‌ها گرفت و حتی صدایش را بلندتر کردم. متوجه شده‌ام اتریش خیلی این روز را پررنگ نمی‌کند. گویا پاس‌داشتش برمیگردد به یک گروه اقلیت کمونیست. آن‌طور که من متوجه شده‌ام جامعه اتریش معتقد است صرف بولد کردن یک روز برای زنان یعنی یک چیزی این وسط هست. یک نابرابری‌ای هست. وگرنه چرا روز چشم‌آبی‌ها نداریم؟ مگر رنگ آبی چشم متمایز از قهوه‌ای‌ست. یک همچین استدلالی. ایدئولوژی بدی هم نیست به نظرم. اما شاید محدود به همین جغرافیا. در اینجا به جای اینکه من زنم پس نمی‌توانم شیر سفت بسته شده شده را باز کنم و کاش مردی بود تا کمکم کند یک دستورالعملی روی میز هست که اگر شیر با دست باز نمی‌شود آچار فلان را بردارید و در این زاویه و در این جهت بچرخانید. کسی به خانمی در نیمه‌های شب، حتی در تاریک‌ترین و تنگ‌ترین کوچه شهر هم نگاهی ندارد چه برسد به سرزنش چرا این وقت شب بیرونی! این‌ها موضوعات کوچکی هستند، مسائل خیلی کلان‌تری حل شده‌اند اینجا. لازم است برگردم و اصلاح کنم که همین موضوعات کوچک دغدغه‌های بزرگ ما در جغرافیایی دیگر خواهد بود. این روز تا زمانی‌که دغدغه من این است که درست مانند تو که قانون‌گذاری، دیده شوم؛ وجود خواهد داشت. همین حق ساده من را مثل خودت ببین. من هم مثل تو دلم می‌خواهد بتوانم مستقل و رها باشم و در عین این رهایی انگ فساد نخورم. من هم با تو برابرم و حتی محق‌ترم که برابر با تو کار می‌کنم و در عین حال آن کسی هستم که باید تلاش مضاعف داشته باشد تا در کیفیت خانه خدشه‌ای وارد نشود. تا وقتی ما در یک سطح فعالیت اجتماعی داریم (که این خودش یک عمر مازادی برای رسیدن بهش نیاز است) ولی آن کسی که به خراب شدن غذا در یخچال و پر شدن سبد رخت‌های چرک فکر می‌کند من هستم، ما برابر نیستیم. ما برابر نیستیم اگر فکر می‌کنی من خرج خانه نمی‌دهم پس وارث کمتری هستم. ما برابر نیستیم اگر فکر می‌کنی راه گرفتن افسار فساد از حجاب من می‌گذرد. تو کاش بدانی چه رخنه بزرگی در ایمانت وجود دارد که فکر می‌کنی من در سطح دوم بعد از تو، وجود دارم و می‌توانم اغوایت کنم تا به جهنم بروی. که جهنم همین فکر توست. امتداد فکر توست برای نسل بعد. این برابری نیست تا وقتی من از اینکه پدر، برادر و همسر دانا و عدالتخواهی دارم که به من مجال پرواز می‌دهند به عنوان شانس زندگی‌ام یاد کنم. در یک دنیای سالم، این‌ها نباید شانس، که حق هر آدمی به حساب بیایند. تا زمانیکه تخم این فکر در ذهن ماست که خطاب به مردی بگوییم چقدر خوب که تو "اینطور" نیستی، این نابرابری وجود دارد. چرا که یک پله قبل‌تر، این حق را به او داده‌ایم که تو می‌توانی "اینطور" باشی! ما این محق بودن شما را نمی‌خواهیم آقای قاضی.

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۲۲
  • افرا ...

پروازمان کمتر از دو هفته دیگر است. نوشتنش هم احساس گرمی به من می‌دهد. دیروز تولد مامان بود. ده روز قبل‌تر هم تولد بابا. در این میانه هم روز پدر. گفتن ندارد که تمام هفته را با تماشای کیک و غذا و عکس‌های قشنگ گذراندم که من دیگر بخشی از آن‌ها نیستم. عمه‌ام آمده بود تهران. از وضعیت اسف‌بار اهواز. طفلک در این وضعیت از قرنطینه آمده بود به قرنطینه، اما همین آمدنش هم نعمتی بود. هر سه نفر از تنهایی و چسبیدن به کادرهای چنداینچی درآمده بودند. قسمت مزخرفش اما این است که هربار تماس می‌گرفتم مامان گوشی را می‌چرخاند که عمه‌ام را ببینم و حالش را بپرسم. گفتن ندارد که این کار چقدر کلافه‌ام می‌کند اما این هم گفتن ندارد که اعتراضی هم نمی‌کردم. عمه‌ام تمام مدت قربان صدقه من می‌رفت و من از فکر این همه سال ندیدنش و حالا از توی کادری به این کوچکی با قلبی لرزان و تپنده از کیفیت اینترنت باید تماشایش کنم، معذب بودم. عمه‌ام یک زن تیپیکال عرب است با چهره‌ای زیبا اما بسیار رنجیده، یکنواخت و سرد. غمش غلیظ است و مهرش غلیظ‌تر. نمی‌دانم می‌توانم به این نژاد و آن خطه تعمیمش بدهم یا نه، اما این خاصیت مشترک تمام زنانی‌ست که می‌شناسم. غلظت احساسات. در مواجه‌شان هیچ‌چیز سطحی نیست. تا مغز استخوان صبورند. یک طوری از خدا و بهشت و جهنم و ایمان صحبت می‌کنند که بدیهی‌ترین و عمودی‌ترین ستون هویتشان است. طوری توی غم فرومی‌روند که دیگر آن آدم سابق بیرون نخواهد آمد. محبتشان قلب و کلام ندارد. تماما قلب است. یکی از قربان صدقه‌های تیپیکال عمه‌ام از وقتی خاطرم هست این بوده که حین راه رفتنم قربان زمینی میرفته که رویش راه می‌رفته‌ام. این ترجمه دقیق عبارت خودش است. با چنان شدت و حدتی دوستمان دارد که کم از احساس مادرانه‌اش ندارد و مخاطب این را با گوشت و پوست و استخوانش درک می‌کند بس که بی‌ریا و صاف است. تمام عمه‌هایم. می‌گویم عمه‌هایم چون زنان این سمت کمتر به فارسی صحبت کردن افتاده‌اند و کلماتشان، لحنشان، رنجشان، مهرشان، و عزایشان هنوز عربی است. عمه‌ام بعد از مرگ پسرش مشکی را از تنش درنیاورد و هنوز هم با گذشت این همه سال، وقت صحبت کردن با سعید که هم‌نام پسر از دست‌رفته‌اش است گوشه چشمانش تر می‌شود. وقت‌هایی که تنهاست یک‌طوری سیگارش را می‌پیچد که بی‌اغراق غم تماشا کردنش تمام درون آدم را می‌درد. حالا که دارم وصفش می‌کنم به نظرم می‌رسد هیبت این زنان، بیشتر حول حزن است تا فرح. انگار که نمایشی از زندگی‌شان باشد. قسمت عزیزی از عمرشان در بمباران و آوارگی گذشت و قسمت بعدی‌اش در سوگ و محرومیت، در این میانه هم چند پیک کوتاه فارغ‌التحصیلی فرزندی، وصلتی یا بغل گرفتن نوزادی و درآمدن اسمی در لیست حجاج. دور شدم. خواستم از این روزها بنویسم بحث کشید به عمه‌ام و بعد خاطرم آمد چند دقیقه بعد از صبحت با سعید یادش آمده بود که سعید عربی بلد نیست و داشت از او عذرخواهی می‌کرد. من از لطافتش گریه‌ام گرفته بود.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۱۹
  • افرا ...